این کتاب گویا بر اساس تاریخ شفاهی، بیانگر زندگینامه، خاطرات و سرگذشت مرحوم «امیر سرلشکر محمّد سلیمی» فرماندهی سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران است.
«محمّد سلیمی» (زاده ۱۳۱۶ مشهد – درگذشته ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ تهران) سرلشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و دومین فرمانده کلّ ارتش (از خرداد ۱۳۷۹ تا شهریور ۱۳۸۴) بود. وی در کابینهی اوّل میرحسین موسوی، به مدّت ۴ سال، وزیر دفاع ملّی بود.
سلیمی فعّالیت نظامی را از سال ۱۳۳۵ در ارتش رژیم شاهنشاهی آغاز کرد. وی در ابتدای جنگ ایران و عراق، به مدّت یک سال (در فاصلهی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰) مسئول دفتر مشاورهی نظامی امام خمینی (ره) و مسئول ستاد جنگهای نامنظم بود.
سلیمی از خرداد ۱۳۷۹، پس از کنارهگیری «علی شهبازی»، با ارتقاء درجه از سرتیپی به سرلشکری، به فرماندهی کلّ ارتش منصوب شد و در شهریورماه ۱۳۸۴، پس از استعفا از این جایگاه، به سِمت مشاور رهبر انقلاب اسلامی در امور ارتش منصوب شد.
محمّد سلیمی در سال ۱۳۷۹ از مقام معظم رهبری، «نشان درجه یک نصر» دریافت کرد. وی در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، پس از یک دورهی طولانی بیماری، در سن ۷۸ سالگی درگذشت.
این رمان بر اساس زندگینامه و خاطرات شهید «سید محمّدرضا دستواره»، قائممقام لشکر ۲۷ محمّد رسولالله (ص)، است. داستان را خواهر این شهید بزرگوار روایت میکند.
شهید «سید محمّدرضا دستواره» (زادهٔ ۱۳۳۸ در تهران – درگذشته ۱۳ تیر ۱۳۶۵)، از فرماندهان دوران دفاع مقدّس بود.
او در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. وی به واسطهی حضور فعّال و مستمر در تظاهرات و فعالیّتهای مردمی علیه رژیم پهلوی، در روز ۱۴ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر شد.
همزمان با ورود امام خمینی (ره) به ایران، در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، مسئول امنیّت قسمتی از میدان آزادی بود.
با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انقلاب اسلامی پیوست. سپس به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با آغاز ناآرمیها در غرب کشور، داوطلبانه عازم کردستان شد.
دستواره در کردستان همراه فرماندهانی مانند «رضا چراغی» و «احمد متوسلیان» همهی تلاش خود را برای برقراری امنیّت به کار گرفت. با آزادسازی شهر مریوان، وی به دستور احمد متوسلیان، به عنوان مسئول تدارکات مأموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کند و در اختیار شهروندان کُرد قرار دهد. دستواره مدّتی نیز فرماندهی «پاسگاه شهدا» در محور مریوان را به عهده داشت.
زمانی که متوسلیان مأموریت یافت تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهد، دستواره راهیِ جنوب کشور شد و در آنجا به سبب مهارت در جذب نیرو، «مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ» شد.
احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال ۱۳۶۱ در مأموریتی به همراه هیأتی رسمی از مسئولان سیاسی-نظامی ایران راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم لبنان علیه حمله و اشغالگری صهیونیستها را بررسی کند. در این سفر دستواره نیز او را همراهی میکرد.
پس از عملیات «رمضان» و «مسلمبنعقیل» وی به «فرماندهی تیپ سوم ابوذر» منصوب شد و تا زمان عملیات «خیبر» در همین مسئولیت به خدمت مشغول بود.
در جریان عملیات خیبر و با شهادت «محمدابراهیم همت» و واگذاری فرماندهی به «عباس کریمی» وی به درجهی «قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)» منصوب شد.
پس از شهادت عباس کریمی در عملیات بدر، «سرپرست لشکر» شد و درنهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، دستواره همچنان در سِمت قائم مقام لشکر انجام وظیفه میکرد.
سید محمّدرضا دستواره در پنجم اردیبهشت ۱۳۶۱ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد و پسرش در ۲۱ فروردین ۱۳۶۲ به دنیا آمد.
وی در ۱۳ تیر ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای۱، «روز آزادسازی شهر مهران» به شهادت رسید. مزار گلگون او و برادرانش در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران قرار دارد.
برادرش «سید حسین دستواره» ۲۹ خرداد ۱۳۶۵ در جریان آزادسازی مهران شهید شد. برادر دیگر وی، «سید محمد دستواره» در ۲۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ در شلمچه شهید شد.
این رمان روایت رویارویی انسان با جنگ و ارزشهای انسانی است. جنگ تحمیلی از طرف کسانی که قصد دارند به مرزهای جغرافیایی ما مسلط شوند و نمایندهی زورمندانی هستند که هدف اصلی آنها ویران کردن ارزشهای انسانی جامعهی مقابل آنهاست.
در رمان «برف میبارد گل سرخ» با یک مرد و یک زن آشنا میشویم.
مرد یک پزشک متخصص و متعهد به اخلاق و آرمانهایش است. او در زندگیِ خود فردی موفق از همه جنبههای مادّی است و برای رفاه خود چیزی کم ندارد؛ اما وقتی شیپور جنگ نواخته میشود و او میبیند دشمن به کشورش هجوم آورده است، لباس رزم بر تن میکند و به دورترین و خطرناکترین منطقهی جنگی میرود تا نشان بدهد که مرد روزهای بحرانی است.
«شهید دکتر مصطفی رستمیپور»، قهرمان داستان، قویترین و در عین حال سادهترین انسانی است که با درک موقعیت، راه خودش را انتخاب کرده است.
در این رمان زنی نیز هست که هر چند رفتار و حرفهای او از جنس حرفهای روزمره است، عادی حرف میزند و واکنشهای بهظاهر سادهای دارد، اما نوع نگاهش او را متفاوتتر مینماید.
این داستان بازنمایی جنایت دشمنی است که با بمبارانهای پیاپی شیمیایی بر روی بیمارستان، در مناطق دورتر از صحنهی جنگ، نشانی زشت را تا ابد بر پیشانیاش گذاشته است. در این بمباران دکتر مصطفی رستمیپور مصدوم شیمیایی میشود. او پس از مدت کوتاهی، برای ادامهی درمان به فرانسه اعزام میشود و این آغاز ماجراست….
این کتاب شرحی از زندگی سراسر شجاعت، صبر و استقامت یک بانوی ایرانی است که در دوران دفاع مقدس خوش درخشید.
«علیرضا شاملو» در کردستان به دست گروهک کومله و دموکرات اسیر و شهید شد. پس از چندین ماه بیخبری، مادر شهید، حاجیه خانم «حمیده دریابیگی» کمر همت بست و خود به منطقهی کردستان رفت و بعد از چهار ماه آوارگی در جستوجوی فرزند، شجاعانه به دل دشمن زد و پیکر فرزند شهیدش را از آنها تحویل گرفت.
* زندگی مادر شهید در این کتاب در سه فصل مجزا: «خانه خاطرات، سفر در گذشته و سفر به کردستان» روایت شده است.
*«هورَس» نام گونهای سرو بسیار باارزش است که در مناطق کوهستانی و بیشتر در ارتفاعات بیش از دوهزار و ۵۰۰ متر میروید.
*شهید علیرضا شاملو
نام پدر: الله وردی (محمدتقی)
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
محل تولد: روستای گرجان از توابع شهرستان ملایر
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۱۱/۲۲
محل شهادت: تیرباران در زندان دوله تو
جهادگر شهید علیرضا شاملو در سال ۱۳۴۱ در روستای گرجان از توابع شهرستان ملایر، در خانوادهای مذهبی و کشاورز، دیده به جهان گشود. هنوز دو بهار بیشتر از عمر او نگذشته بود که والدینش احساس کردند علیرضا با بچههای معمولی تفاوت دارد و از هوش و استعداد شگفتآوری برخوردار است و بهشدت به تحصیل علم و دانش علاقهمند است؛ از این رو وی را نزد معلمان روستا بردند تا در این زمنیه با آنها مشورت کنند. علیرضا در این زمان کمتر از چهار سال داشت. معلمان اظهار داشتند چون به سن قانونی نرسیده است، امکان تحصیل رسمی برای او وجود ندارد. سپس از او آزمونی گرفتند و او را به مدرسه راه دادند تا در کنار دانشآموزان دیگر حضور داشته باشد.
نبوغ، استعداد و هوش بالای او همه را دچار حیرت کرده بود. وقتی در شش سالگی وارد مدرسه شد، از نظر علمی فاصلهی چند ساله با همسالانش داشت. علیرضا در هشت سالگی کلاس چهارم ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند.
وقتی نُه ساله شد، خانوادهاش جلای وطن کردند و در شهر اراک رحل اقامت افکندند و علیرضا در همان سال توانست کلاس پنجم را در دبستان روستای پری (شهرک کربلای فعلی) با موفقیت به پایان برساند.
علیرضا زمانی که در کلاس پنجم تحصیل میکرد، با نوشتن مقاله و انجام سخنرانی در مدرسه بهت و حیرت همگان را برانگیخت. او در این سن و سال اوضاع اجتماعی را چنان تحلیل میکرد که معلمانش انگشت به دهن میماندند.
با گذشت زمان و باوجودِ سن کم، علیرضا روزبهروز در زمینههای اجتماعی فعالتر میشد و با درک صحیح از اوضاع اجتماعی آن روز، با تمام وجود میکوشید که مردم را آگاه کند.
او زمانی که در مقطع دبیرستان تحصیل میکرد و سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، برای سخنرانی به دانشگاهها و شهرهای مختلف دعوت میشد و به بهترین شکل از عهدهی وظایفش برمیآمد.
علیرضا در مسجد حاج محمدابراهیم، کتابخانهای راهاندازی کرد که محل رجوع هزار جوان بود؛ اما ساواک بعد از مدّتی همهی کتابهای موجود را غارت و کتابخانه را تعطیل کرد.
علیرضا در ۱۶ سالگی دیپلم گرفت و در اوج مبارزات ملّت ایران به رهبری امام خمینی (ره) وارد میدان مبارزه شد و در این راه تلاشی شبانهروزی را آغاز کرد.
این جوان فرهیخته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از فرمان حضرت امام مبنیبر تشکیل جهاد سازندگی، به عضویت کمیتهی فرهنگی جهاد در شهرستان اراک درآمد و بعد از چهار ماه کار، بهسبب استعداد ویژه و قابلیتهایی که داشت، برای ادامهی خدمت به ستاد مرکزی جهاد در تهران دعوت شد و در تهران مشغول به کار شد.
با شروع شورشهای کردستان، علیرضا برحسب وظیفهای که داشت، برای خدمت به مردم محروم کردستان عازم سنندج شد و دور جدیدی از زندگی را در خدمت به محرومان و مستضعفان آغاز کرد و شبانهروز در این زمینه تلاش میکرد.
علیرضا زمانی که در سنندج بود، اقدام به برگزاری یک راهپیمایی کرد، امّا عناصر ضدّ انقلاب به آنها حمله کردند. آنها به سپاه پناه بردند و چون روز جمعه بود، از آنجا عازم نماز جمعه شدند؛ اما گروهکها در این مسیر نیز به آزار و اذیت علیرضا و همفکرانش پرداختند. آنها تمام مصائب را تحمل کردند و وظیفهی خود را به انجام رساندند.
وی پس از آن، در نقد این عمل گروهکها مقالهای نوشت با عنوان «مرحبا به شعاع فکری و عقل و اندیشه شما» که در آن شرایط، بازتاب فوقالعادهای داشت.
این جوان آزاده، پس از چند ماه خدمت در کردستان، در حملهی عناصر ضدّ انقلاب به محل استقرار نیروهای جهاد سازندگی در سنندج، به اسارت آنان درآمد و پس از تحمّل شکنجههای فراوان در بهمن ماه سال ۱۳۵۹ به دست عناصر ضد خلقی در منطقهی واوان سردشت اعدام شد.
مادر فداکارش توانست پس از چهار ماه تلاش و کوشش، پیکر مطهر فرزند شهیدش را به زادگاهش برگرداند.
روایتی از ضربه به شبکه داعش در ایران و اعترافات عوامل حادثه شاهچراغ(ع) برای اولین بار
آیتالله اعرافی مدیر حوزههای علمیه در جریان سفر به استان فارس با حضور در منزل شهید حجتالاسلام محمد مویدی با خانواده این شهید دیدار کرد. در این دیدار همسر شهید حجتالاسلام محمد مویدی از پیشبینی جزئیات شهادت توسط خود شهید را روایت کرد.
این کتاب گویا دربردارندهی خاطرات یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس، علی عِچرِش، است. وی ایثارگریهای امدادگران را در دوران جنگ تحمیلی شرح میدهد.
«علی عِچرِش» اهل آبادان است. او فرد آگاهی است، چون در زمان جنگ، مدیر ستاد امداد و درمان ماهشهر بود. وی همچنین مدتی مدیریت ستاد امداد جبههی اهواز و نیز هلالاحمر ماهشهر را برعهده داشت.
عچرش و دوستانش در شهریور سال ۱۳۵۹ (پیش از آغاز رسمی جنگ)، به علّت درگیریهایی که در شلمچه وجود داشت، به آنجا رفتند و در منطقهی کمپ ولیعصر مستقر شدند.
وی درابتدا کارش را با امدادگری شروع کرد و بعد، در جریان حملات هوایی عراق به اروندکنار، به این نتیجه رسید که امدادگر به تنهایی نمیتواند به مجروحان رسیدگی کند و باید خودش نیز رانندهی آمبولانس باشد، چون سرعت امدادگر برای رساندن مجروح به بیمارستان نقش تعیینکنندهای در نجات او دارد. وی سپس رانندهی آمبولانس شد و این نقش ادامه پیدا کرد.
*دربارهی کتاب:
«معصومه رامهرمزی» دربارهی کتاب «امدادگر کجایی» میگوید:
«۱۴ساله بودم که بهعنوان امدادگر حِبه در بیمارستانهای جنوب کشور حضور داشتم و از نزدیک شاهد زحمات و تلاش امدادگران در جنگ بودم. کتاب «امدادگر کجایی» در راستای تحقیقات، پژوهشها و کارهایی است که برای جنگ انجام میدادم. چون خودم امدادگر بودم، احساس کردم در حوزهی آقایانِ امدادگر کتابی نداریم، یعنی خانمهای امدادگر در این زمینه بسیار فعال بودهاند و کتابهایی منتشر شده، اما آقایان امدادگر یا رانندهی آمبولانس، چون جزو اقشاری بودند که به شکل مردمی و پراکنده به جبههها میرفتند و بعد از جنگ نیز به شغلهای خودشان بازگشتند و تقریباً متولی مشخصی نداشتند و پراکنده شدند، تریبونی وجود نداشت تا این افراد خاطرات خود را بازگو کنند. خیلی علاقه داشتم تا این اتفاق بیفتد و بتوانیم صحبتهای آقایانی را که امدادگر و رانندهی آمبولانس بودند، بشنویم و ببینیم آنها در زمینهی امداد چه اطلاعات و خاطراتی دارند و این باعث شکلگیری این کتاب شد.»
***
کتاب «امدادگر کجایی» در هشت فصل و «فهرست منابع» و «اسناد و تصاویر» تنظیم شده است.
فصل اول: روزهای خیلی دور؛
فصل دوم: روزهای بیداری؛
فصل سوم: روزهای بالندگی؛
فصل چهارم: روزهای ایستادگی؛
فصل پنجم: اعزام به ماهشهر؛
فصل ششم: مهاجرت؛
فصل هفتم: روزهای حج و امداد؛
فصل هشتم: روزهای پایانی.
یکی ازرسانه های معاند مدعی شده بود که به بولتن خبری ویژه و محرمانه خبرگزاری فارس که برای فرمانده کل سپاه ارسال شده، دسترسی یافته است. اما حقیقت ماجرا را در این فیلم مشاهده کنید.
این کتاب گویا زندگی، سرگذشت و خاطرات شهید مدافع حرم، «مرتضی کریمی شالی»، را روایت کرده است.
داستان «گنجشکهای بابا» از روزهای بهمن ماه ۱۳۶۰ و تولد مرتضی کریمی شالی آغاز میشود.
مرتضی در گیرودار روزهای جنگ تحمیلی عراق و ایران به دنیا آمد و تولدش با شهادت پسرداییاش همراه بود.
این شهید مدافع حرم در خانوادهای مذهبی و انقلابی رشد یافت و در ۲۲ سالگی ازدواج کرد.
درحالیکه ۱۲ سال از زندگی مشترکش میگذشت و صاحب دو فرزند بود، با هدف دفاع از حق، در دی ماه سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد.
۱۱ روز بعد، در ۲۱ دی ماه، زمانی که برای آوردن آمبولانس حامل پیکرهای مطهر شهدا و تعدادی از مجروحان رفته بود، در درگیری با نیروهای داعشی به شهادت رسید.
زندگینامهی شهید مرتضی کریمی شالی در این چند فصل به رشتهی تحریر درآمده است:
«لبخند مادر، تکیه، بادیگارد، عروس شال، گنجشکهای بابا، هوای این روزای من هوای سنگره، وصیتنامه شهید، تصویر و راویان».
*دربارهی نویسنده:
«هاجر پورواجد» نویسندهی این اثر که خود همسر یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس است، علاوه بر این کتاب، تاکنون یادنامه، خاطره و زندگینامههای بسیاری از شهدا، جانبازان و ایثارگران را نوشته است.
ناگفته هایی از طراحی تروریستهای داعشی برای حمله به حرم شاهچراغ و سایر نقاط کشور
محسن شکاری در تاریخ سوم مهرماه در خیابان ستارخان در روز های نخست آشوب ها، با سلاح سرد اقدام به آشوب و زدن ماموران امنیتی کرده است.