این کتاب گویا بر اساس تاریخ شفاهی، بیانگر زندگینامه، خاطرات و سرگذشت مرحوم «امیر سرلشکر محمّد سلیمی» فرماندهی سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران است.
«محمّد سلیمی» (زاده ۱۳۱۶ مشهد – درگذشته ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ تهران) سرلشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و دومین فرمانده کلّ ارتش (از خرداد ۱۳۷۹ تا شهریور ۱۳۸۴) بود. وی در کابینهی اوّل میرحسین موسوی، به مدّت ۴ سال، وزیر دفاع ملّی بود.
سلیمی فعّالیت نظامی را از سال ۱۳۳۵ در ارتش رژیم شاهنشاهی آغاز کرد. وی در ابتدای جنگ ایران و عراق، به مدّت یک سال (در فاصلهی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰) مسئول دفتر مشاورهی نظامی امام خمینی (ره) و مسئول ستاد جنگهای نامنظم بود.
سلیمی از خرداد ۱۳۷۹، پس از کنارهگیری «علی شهبازی»، با ارتقاء درجه از سرتیپی به سرلشکری، به فرماندهی کلّ ارتش منصوب شد و در شهریورماه ۱۳۸۴، پس از استعفا از این جایگاه، به سِمت مشاور رهبر انقلاب اسلامی در امور ارتش منصوب شد.
محمّد سلیمی در سال ۱۳۷۹ از مقام معظم رهبری، «نشان درجه یک نصر» دریافت کرد. وی در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، پس از یک دورهی طولانی بیماری، در سن ۷۸ سالگی درگذشت.
این رمان بر اساس زندگینامه و خاطرات شهید «سید محمّدرضا دستواره»، قائممقام لشکر ۲۷ محمّد رسولالله (ص)، است. داستان را خواهر این شهید بزرگوار روایت میکند.
شهید «سید محمّدرضا دستواره» (زادهٔ ۱۳۳۸ در تهران – درگذشته ۱۳ تیر ۱۳۶۵)، از فرماندهان دوران دفاع مقدّس بود.
او در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. وی به واسطهی حضور فعّال و مستمر در تظاهرات و فعالیّتهای مردمی علیه رژیم پهلوی، در روز ۱۴ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر شد.
همزمان با ورود امام خمینی (ره) به ایران، در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، مسئول امنیّت قسمتی از میدان آزادی بود.
با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انقلاب اسلامی پیوست. سپس به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با آغاز ناآرمیها در غرب کشور، داوطلبانه عازم کردستان شد.
دستواره در کردستان همراه فرماندهانی مانند «رضا چراغی» و «احمد متوسلیان» همهی تلاش خود را برای برقراری امنیّت به کار گرفت. با آزادسازی شهر مریوان، وی به دستور احمد متوسلیان، به عنوان مسئول تدارکات مأموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کند و در اختیار شهروندان کُرد قرار دهد. دستواره مدّتی نیز فرماندهی «پاسگاه شهدا» در محور مریوان را به عهده داشت.
زمانی که متوسلیان مأموریت یافت تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهد، دستواره راهیِ جنوب کشور شد و در آنجا به سبب مهارت در جذب نیرو، «مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ» شد.
احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال ۱۳۶۱ در مأموریتی به همراه هیأتی رسمی از مسئولان سیاسی-نظامی ایران راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم لبنان علیه حمله و اشغالگری صهیونیستها را بررسی کند. در این سفر دستواره نیز او را همراهی میکرد.
پس از عملیات «رمضان» و «مسلمبنعقیل» وی به «فرماندهی تیپ سوم ابوذر» منصوب شد و تا زمان عملیات «خیبر» در همین مسئولیت به خدمت مشغول بود.
در جریان عملیات خیبر و با شهادت «محمدابراهیم همت» و واگذاری فرماندهی به «عباس کریمی» وی به درجهی «قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)» منصوب شد.
پس از شهادت عباس کریمی در عملیات بدر، «سرپرست لشکر» شد و درنهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، دستواره همچنان در سِمت قائم مقام لشکر انجام وظیفه میکرد.
سید محمّدرضا دستواره در پنجم اردیبهشت ۱۳۶۱ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد و پسرش در ۲۱ فروردین ۱۳۶۲ به دنیا آمد.
وی در ۱۳ تیر ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای۱، «روز آزادسازی شهر مهران» به شهادت رسید. مزار گلگون او و برادرانش در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران قرار دارد.
برادرش «سید حسین دستواره» ۲۹ خرداد ۱۳۶۵ در جریان آزادسازی مهران شهید شد. برادر دیگر وی، «سید محمد دستواره» در ۲۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ در شلمچه شهید شد.
این رمان روایت رویارویی انسان با جنگ و ارزشهای انسانی است. جنگ تحمیلی از طرف کسانی که قصد دارند به مرزهای جغرافیایی ما مسلط شوند و نمایندهی زورمندانی هستند که هدف اصلی آنها ویران کردن ارزشهای انسانی جامعهی مقابل آنهاست.
در رمان «برف میبارد گل سرخ» با یک مرد و یک زن آشنا میشویم.
مرد یک پزشک متخصص و متعهد به اخلاق و آرمانهایش است. او در زندگیِ خود فردی موفق از همه جنبههای مادّی است و برای رفاه خود چیزی کم ندارد؛ اما وقتی شیپور جنگ نواخته میشود و او میبیند دشمن به کشورش هجوم آورده است، لباس رزم بر تن میکند و به دورترین و خطرناکترین منطقهی جنگی میرود تا نشان بدهد که مرد روزهای بحرانی است.
«شهید دکتر مصطفی رستمیپور»، قهرمان داستان، قویترین و در عین حال سادهترین انسانی است که با درک موقعیت، راه خودش را انتخاب کرده است.
در این رمان زنی نیز هست که هر چند رفتار و حرفهای او از جنس حرفهای روزمره است، عادی حرف میزند و واکنشهای بهظاهر سادهای دارد، اما نوع نگاهش او را متفاوتتر مینماید.
این داستان بازنمایی جنایت دشمنی است که با بمبارانهای پیاپی شیمیایی بر روی بیمارستان، در مناطق دورتر از صحنهی جنگ، نشانی زشت را تا ابد بر پیشانیاش گذاشته است. در این بمباران دکتر مصطفی رستمیپور مصدوم شیمیایی میشود. او پس از مدت کوتاهی، برای ادامهی درمان به فرانسه اعزام میشود و این آغاز ماجراست….
این کتاب شرحی از زندگی سراسر شجاعت، صبر و استقامت یک بانوی ایرانی است که در دوران دفاع مقدس خوش درخشید.
«علیرضا شاملو» در کردستان به دست گروهک کومله و دموکرات اسیر و شهید شد. پس از چندین ماه بیخبری، مادر شهید، حاجیه خانم «حمیده دریابیگی» کمر همت بست و خود به منطقهی کردستان رفت و بعد از چهار ماه آوارگی در جستوجوی فرزند، شجاعانه به دل دشمن زد و پیکر فرزند شهیدش را از آنها تحویل گرفت.
* زندگی مادر شهید در این کتاب در سه فصل مجزا: «خانه خاطرات، سفر در گذشته و سفر به کردستان» روایت شده است.
*«هورَس» نام گونهای سرو بسیار باارزش است که در مناطق کوهستانی و بیشتر در ارتفاعات بیش از دوهزار و ۵۰۰ متر میروید.
*شهید علیرضا شاملو
نام پدر: الله وردی (محمدتقی)
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
محل تولد: روستای گرجان از توابع شهرستان ملایر
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۱۱/۲۲
محل شهادت: تیرباران در زندان دوله تو
جهادگر شهید علیرضا شاملو در سال ۱۳۴۱ در روستای گرجان از توابع شهرستان ملایر، در خانوادهای مذهبی و کشاورز، دیده به جهان گشود. هنوز دو بهار بیشتر از عمر او نگذشته بود که والدینش احساس کردند علیرضا با بچههای معمولی تفاوت دارد و از هوش و استعداد شگفتآوری برخوردار است و بهشدت به تحصیل علم و دانش علاقهمند است؛ از این رو وی را نزد معلمان روستا بردند تا در این زمنیه با آنها مشورت کنند. علیرضا در این زمان کمتر از چهار سال داشت. معلمان اظهار داشتند چون به سن قانونی نرسیده است، امکان تحصیل رسمی برای او وجود ندارد. سپس از او آزمونی گرفتند و او را به مدرسه راه دادند تا در کنار دانشآموزان دیگر حضور داشته باشد.
نبوغ، استعداد و هوش بالای او همه را دچار حیرت کرده بود. وقتی در شش سالگی وارد مدرسه شد، از نظر علمی فاصلهی چند ساله با همسالانش داشت. علیرضا در هشت سالگی کلاس چهارم ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند.
وقتی نُه ساله شد، خانوادهاش جلای وطن کردند و در شهر اراک رحل اقامت افکندند و علیرضا در همان سال توانست کلاس پنجم را در دبستان روستای پری (شهرک کربلای فعلی) با موفقیت به پایان برساند.
علیرضا زمانی که در کلاس پنجم تحصیل میکرد، با نوشتن مقاله و انجام سخنرانی در مدرسه بهت و حیرت همگان را برانگیخت. او در این سن و سال اوضاع اجتماعی را چنان تحلیل میکرد که معلمانش انگشت به دهن میماندند.
با گذشت زمان و باوجودِ سن کم، علیرضا روزبهروز در زمینههای اجتماعی فعالتر میشد و با درک صحیح از اوضاع اجتماعی آن روز، با تمام وجود میکوشید که مردم را آگاه کند.
او زمانی که در مقطع دبیرستان تحصیل میکرد و سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت، برای سخنرانی به دانشگاهها و شهرهای مختلف دعوت میشد و به بهترین شکل از عهدهی وظایفش برمیآمد.
علیرضا در مسجد حاج محمدابراهیم، کتابخانهای راهاندازی کرد که محل رجوع هزار جوان بود؛ اما ساواک بعد از مدّتی همهی کتابهای موجود را غارت و کتابخانه را تعطیل کرد.
علیرضا در ۱۶ سالگی دیپلم گرفت و در اوج مبارزات ملّت ایران به رهبری امام خمینی (ره) وارد میدان مبارزه شد و در این راه تلاشی شبانهروزی را آغاز کرد.
این جوان فرهیخته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از فرمان حضرت امام مبنیبر تشکیل جهاد سازندگی، به عضویت کمیتهی فرهنگی جهاد در شهرستان اراک درآمد و بعد از چهار ماه کار، بهسبب استعداد ویژه و قابلیتهایی که داشت، برای ادامهی خدمت به ستاد مرکزی جهاد در تهران دعوت شد و در تهران مشغول به کار شد.
با شروع شورشهای کردستان، علیرضا برحسب وظیفهای که داشت، برای خدمت به مردم محروم کردستان عازم سنندج شد و دور جدیدی از زندگی را در خدمت به محرومان و مستضعفان آغاز کرد و شبانهروز در این زمینه تلاش میکرد.
علیرضا زمانی که در سنندج بود، اقدام به برگزاری یک راهپیمایی کرد، امّا عناصر ضدّ انقلاب به آنها حمله کردند. آنها به سپاه پناه بردند و چون روز جمعه بود، از آنجا عازم نماز جمعه شدند؛ اما گروهکها در این مسیر نیز به آزار و اذیت علیرضا و همفکرانش پرداختند. آنها تمام مصائب را تحمل کردند و وظیفهی خود را به انجام رساندند.
وی پس از آن، در نقد این عمل گروهکها مقالهای نوشت با عنوان «مرحبا به شعاع فکری و عقل و اندیشه شما» که در آن شرایط، بازتاب فوقالعادهای داشت.
این جوان آزاده، پس از چند ماه خدمت در کردستان، در حملهی عناصر ضدّ انقلاب به محل استقرار نیروهای جهاد سازندگی در سنندج، به اسارت آنان درآمد و پس از تحمّل شکنجههای فراوان در بهمن ماه سال ۱۳۵۹ به دست عناصر ضد خلقی در منطقهی واوان سردشت اعدام شد.
مادر فداکارش توانست پس از چهار ماه تلاش و کوشش، پیکر مطهر فرزند شهیدش را به زادگاهش برگرداند.
آیتالله اعرافی مدیر حوزههای علمیه در جریان سفر به استان فارس با حضور در منزل شهید حجتالاسلام محمد مویدی با خانواده این شهید دیدار کرد. در این دیدار همسر شهید حجتالاسلام محمد مویدی از پیشبینی جزئیات شهادت توسط خود شهید را روایت کرد.
این کتاب گویا دربردارندهی خاطرات یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس، علی عِچرِش، است. وی ایثارگریهای امدادگران را در دوران جنگ تحمیلی شرح میدهد.
«علی عِچرِش» اهل آبادان است. او فرد آگاهی است، چون در زمان جنگ، مدیر ستاد امداد و درمان ماهشهر بود. وی همچنین مدتی مدیریت ستاد امداد جبههی اهواز و نیز هلالاحمر ماهشهر را برعهده داشت.
عچرش و دوستانش در شهریور سال ۱۳۵۹ (پیش از آغاز رسمی جنگ)، به علّت درگیریهایی که در شلمچه وجود داشت، به آنجا رفتند و در منطقهی کمپ ولیعصر مستقر شدند.
وی درابتدا کارش را با امدادگری شروع کرد و بعد، در جریان حملات هوایی عراق به اروندکنار، به این نتیجه رسید که امدادگر به تنهایی نمیتواند به مجروحان رسیدگی کند و باید خودش نیز رانندهی آمبولانس باشد، چون سرعت امدادگر برای رساندن مجروح به بیمارستان نقش تعیینکنندهای در نجات او دارد. وی سپس رانندهی آمبولانس شد و این نقش ادامه پیدا کرد.
*دربارهی کتاب:
«معصومه رامهرمزی» دربارهی کتاب «امدادگر کجایی» میگوید:
«۱۴ساله بودم که بهعنوان امدادگر حِبه در بیمارستانهای جنوب کشور حضور داشتم و از نزدیک شاهد زحمات و تلاش امدادگران در جنگ بودم. کتاب «امدادگر کجایی» در راستای تحقیقات، پژوهشها و کارهایی است که برای جنگ انجام میدادم. چون خودم امدادگر بودم، احساس کردم در حوزهی آقایانِ امدادگر کتابی نداریم، یعنی خانمهای امدادگر در این زمینه بسیار فعال بودهاند و کتابهایی منتشر شده، اما آقایان امدادگر یا رانندهی آمبولانس، چون جزو اقشاری بودند که به شکل مردمی و پراکنده به جبههها میرفتند و بعد از جنگ نیز به شغلهای خودشان بازگشتند و تقریباً متولی مشخصی نداشتند و پراکنده شدند، تریبونی وجود نداشت تا این افراد خاطرات خود را بازگو کنند. خیلی علاقه داشتم تا این اتفاق بیفتد و بتوانیم صحبتهای آقایانی را که امدادگر و رانندهی آمبولانس بودند، بشنویم و ببینیم آنها در زمینهی امداد چه اطلاعات و خاطراتی دارند و این باعث شکلگیری این کتاب شد.»
***
کتاب «امدادگر کجایی» در هشت فصل و «فهرست منابع» و «اسناد و تصاویر» تنظیم شده است.
فصل اول: روزهای خیلی دور؛
فصل دوم: روزهای بیداری؛
فصل سوم: روزهای بالندگی؛
فصل چهارم: روزهای ایستادگی؛
فصل پنجم: اعزام به ماهشهر؛
فصل ششم: مهاجرت؛
فصل هفتم: روزهای حج و امداد؛
فصل هشتم: روزهای پایانی.
این کتاب گویا زندگی، سرگذشت و خاطرات شهید مدافع حرم، «مرتضی کریمی شالی»، را روایت کرده است.
داستان «گنجشکهای بابا» از روزهای بهمن ماه ۱۳۶۰ و تولد مرتضی کریمی شالی آغاز میشود.
مرتضی در گیرودار روزهای جنگ تحمیلی عراق و ایران به دنیا آمد و تولدش با شهادت پسرداییاش همراه بود.
این شهید مدافع حرم در خانوادهای مذهبی و انقلابی رشد یافت و در ۲۲ سالگی ازدواج کرد.
درحالیکه ۱۲ سال از زندگی مشترکش میگذشت و صاحب دو فرزند بود، با هدف دفاع از حق، در دی ماه سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد.
۱۱ روز بعد، در ۲۱ دی ماه، زمانی که برای آوردن آمبولانس حامل پیکرهای مطهر شهدا و تعدادی از مجروحان رفته بود، در درگیری با نیروهای داعشی به شهادت رسید.
زندگینامهی شهید مرتضی کریمی شالی در این چند فصل به رشتهی تحریر درآمده است:
«لبخند مادر، تکیه، بادیگارد، عروس شال، گنجشکهای بابا، هوای این روزای من هوای سنگره، وصیتنامه شهید، تصویر و راویان».
*دربارهی نویسنده:
«هاجر پورواجد» نویسندهی این اثر که خود همسر یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس است، علاوه بر این کتاب، تاکنون یادنامه، خاطره و زندگینامههای بسیاری از شهدا، جانبازان و ایثارگران را نوشته است.
این کتاب گویا رمانی تاریخی است که نویسنده برای نوشتن آن از واقعیتهای تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس و گوشهای از زندگی شهید «محمدحسین فهمیده» الهام گرفته است.
حسین درحال سجده آنقدر دعا خواند که کمکم سرمای صبحگاهی را فراموش کرد. دوباره چشمهایش گرم شد و خوابش برد.
خوابش که برد، دید انگار دوباره کودک شده است. دوباره مثل روزهای کودکی روی شانههای پدرش نشسته و همراه با او دارد دور حرم حضرت معصومه(س) و دور حرم حضرت امام رضا(ع) طواف میکند… بعد دید ناگهان همهجا شلوغ شد. شلوغِ شلوغ … مردم از همه سو ریختند کنار دست پدرش و او را سوار بر شانههای خود کردند. حسین حالا سوار بر شانههای مردم داشت پرواز میکرد. شاد و سبکبال….
آنسو، مادرش را دید. مادر داشت حسین را صدا میزد: «حسین حسین حسین …».
* دربارهی کتاب:
نویسنده خود دربارهی انگیزهی نوشتن این کتاب در مقدمه آورده است:
«خواب خون را در پاسخ یک نیاز درونی دیرینه نوشتهام و چون آن را یک رمان تاریخی میدانم، در نوشتن حوادث آن از وقایع تاریخی معاصر استفاده کردهام. پس آنچه در این کتاب آمده است، الهامگرفته از واقعیتهای تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس و شاید تنها تصویری گنگ و مبهم از آن حماسههای شورانگیز است.
برای نوشتن این حداقل، تا توانستهام تلاش کردهام. گفتوگو با خانوادهی شهید (پدر، مادر و برادران) و دوستانش، دیدن نوارهای ویدئویی مربوط به خاطرات خانواده، دوستان و معلمان شهید دربارهی او، و خواندنِ همهی آثاری که دربارهاش منتشر شده بودند، از جملهی این کارها بوده است.
علاوه بر این، چون شهید فهمیده در خرمشهر جنگیده و در همانجا به شهادت رسیده بود، لاجَرَم تصویر کلی جنگ خرمشهر در طی این داستان لازم بود. من برای خلق چنین تصویری میبایست به خاطرات رزمندگان دربارهی خرمشهر پناه میبردم. پس هرچه در این باره یافتم، خواندم و بدیهی است که از آن میانه، بعضی حوادث عینی را از آن خاطرات گرفتم. از آن جمله از خاطرات تنی چند از حماسهآفرینان خرمشهر در کتاب بسیار ارزشمند «مردان جنگ» به کوشش «سیدحسین میرپور» و کتاب «حدیث حماسهها» گردآوری و چاپ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.»
* کتاب خواب خون، جایزهی ادبی شهید «حبیب غنی پور» را کسب کرده است.
«حمید پورنوروز» بسیجی مدافع حرم اهلبیت(ع) در اغتشاشات شهرستان لاهیجان گیلان توسط اغتشاشگران به شهادت رسید.
شهیدی که پس از شهادت هم مورد اهانت قرار گرفت
حاجی یاور، فرماندهی گردانِ شناسایی، در یک شب بارانی، مشعلی را احضار میکند. مشعلی مسئول اطلاعات و عملیات است و درمییابد که باید یک سایت موشکی را در کشور عراق منهدم کند.
یک سایت موشکی در کشور عراق شناسایی شده است و مشعلی باید آن را منهدم کند. او کمی شک دارد و نگران است، چون «عماد سیدی» که قرار بوده کروکیهای اصلی را بیاورد، هنوز برنگشته است. با اینحال، حاجی یاور دستور ستاد فرماندهی را برای انهدام سایت موشکی لازم الاجرا میداند.
مشعلی از اینکه بدونِ هماهنگی با او تصمیم گرفتهاند، ناراحت است. حاجی یاور به او سفارش میکند که افراد را برای عملیات انتخاب کند و وقت را هدر ندهد….
*********
شنوندهی گرامی، پیشاپیش بابت کیفیت پایین و اشکالات جزئیِ برخی از بخشهای نمایش پوزش میخواهیم.
این کتاب مروری است بر زندگی و خاطرات «شهید سرلشکر خلبان سید نصرالله آسیایی».
«سید نصرالله آسیایی»، فرزند سید امانالله، در روز ۱۹ دیماه ۱۳۲۰ در شهرستان «صحنه» از توابع استان کرمانشاه به دنیا آمد. وی در زادگاه خود به مدرسه رفت و باوجود وفات پدرش و تنگدستیِ خانواده، وارد آموزشگاه درجهداری شد و سرانجام در سال ۱۳۴۶ دیپلم متوسطه گرفت.
سپس در آزمون ورودیِ دانشکدهی افسری پذیرفته شد و به تحصیل علوم نظامی پرداخت.
با پایان دروس دانشکده به هوانیروز پیوست و با توجه به علاقهی ویژه به خلبانی، دورهی آموزشی تخصصی پرواز را سپری کرد و به جمع خلبانان هوانیروز پیوست و به پایگاه اصفهان منتقل شد.
خلبان آسیایی علاقهی ویژهای به ورزش داشت؛ از این رو در اصفهان زورخانهای راهاندازی کرد.
پس از پیروزی انقلاب، در کردستان به اسارت ضدّ انقلاب درآمد که با کاردانی و رشادت، توانست خود و همراهانش را از بند منافقان رها کند.
وی «استاد خلبانی» بود و در محل کارش از دانش و تجربهی همهی کارکنان بهره میبرد و با توجّه به اینکه از سربازی به سرداری رسیده بود، قدرت تجزیه و تحلیل و تفکیک مسائل نظامی را داشت.
خلبان آسیایی حاصل آموختهها و تجارب ارزشمند خود را در دو کتابِ «روش جاری» و «شرح وظایف» به رشتهی تحریر درآورد که اکنون متن درسی دانشجویان است.
وی در سال ۱۳۶۰ به فرماندهیِ پایگاه هوانیروز مسجد سلیمان منصوب شد و همواره در راستای اهداف و برنامههای کلّی فرماندهی نیروی زمینی در مدیریّت جنگ قدم برمیداشت.
سرانجام این فرماندهی شایسته در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۱ دراثر برخوردِ موشک هوا به زمین دشمن بعثی در دفتر کار خود در پایگاه مسجد سلیمان به درجهی رفیعِ شهادت رسید و به خیل شهدای راه اسلام پیوست.
* این کتاب با همکاری سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدّس ارتش جمهوری اسلامی ایران و مجوز رسمی انتشارات آتشبار به کتاب گویا تبدیل شده است.
این کتاب، خاطرات جانباز «حاج صحبتاله بداغی»، فرماندهی گردان زرهی لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب(ع) است.
نویسنده این کتاب را در ۲۸ فصل کوتاه گردآوری کرده است و در هر فصل، یک یا چند خاطره از این جانبازِ دوران دفاع مقدس را ثبت میکند.
*آخرین زرهپوش (براساس خاطرات جانباز حاج صحبتاله بداغی)ِ، نویسنده: رضا قاسمی، نشر شاهد، ۱۳۹۷.
این کتاب زندگی، تلاشها و فداکاریهای «شهید سرلشکر ولیالله فلاحی» (فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران) را در دوران دفاع مقدس روایت میکند.
«ولیالله فلاحی» در سال ۱۳۱۰ در طالقان به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در طالقان و دبیرستان نظام تهران گذراند. وی پس از دریافتِ دیپلم متوسطه، در مهرماه سال ۱۳۳۰ وارد دانشکدهی افسری شد و با درجهی ستوان دومی و رستهی زرهی فارغالتحصیل شد؛ سپس در لشکر ۹۲ زرهی خدمت خود را آغاز کرد.
فلاحی بهسببِ مخالفت با حکومت پهلوی، از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۲ چهار بار به زندان افتاد؛ امّا به واسطهی تفکّر و دانش بالایی که داشت، از افسران زبدهی ارتش شاهنشاهی بود و همواره مورد احترام فرماندهان ارشد ارتش بود.
فلاحی با درجهی سرهنگ دومی، به همراه گروهی از افسران ایرانی، به عنوان ناظر صلح سازمان ملل در آتشبس ویتنام، از سال ۱۳۵۱ تا اواسط ۱۳۵۳ در این کشور حضور داشت.
او در ۱۲ مهرماه ۱۳۵۷، پس از گرفتن درجهی سرتیپی، به شیراز منتقل شد و به عنوان معاون فرماندهی مرکز پیادهی شیراز به کار خود ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، «شهید سپهبد قرنی» به شهید فلاحی پیشنهاد فرماندهیِ نیروی زمینی ارتش را داد. وی با وجود شرایط خاصّ آن زمان (که کسی عهدهدار این مسئولیّت نمیشد)، با جسارت این مسئولیّت را پذیرفت و اذعان داشت خونی که در بدن دارد، برای مردم، انقلاب و دفاع از میهن خواهد بود.
او از آغاز جنگ، همواره در جبهههای نبرد حضور داشت. پس از برکناری «ابوالحسن بنی صدر» از فرماندهی کلّ قوا، طیّ حکمی از سوی «حضرت امام خمینی (ره)» مسئولیّت جانشینیِ رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران را بر عهده گرفت.
امیر سرلشکر فلاحی، افسری بسیار عالِم در امور نظامی، فعّال و کوشا بود و علاقهی فراوانی به حفظ نظام جمهوری اسلامی داشت و تا آنجا که در توان داشت، ضمن ایجاد هماهنگی بین ارتش و دیگر نیروها، مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای مردمی، از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مقابل هجمه گروهکها دفاع کرد.
ولی الله فلاحی در تاریخ بیست و نهم خرداد ۱۳۵۹ به ریاست ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و در همان زمان نیز آشوب و درگیری در مناطق غربی کشور و تجاوزهای پراکندهی رژیم بعثی عراق به کشورمان آغاز شد.
با پیدایش این اوضاع، وی هفتهای دو روز در ستاد مشترک ارتش حضور مییافت و با تشکیل جلسههای فشرده و دادنِ دستورهای لازم و ایجاد هماهنگی با ادارههای متعدّد ستاد و دیگر نیروها، خیلی سریع به جبهههای جنگ برمیگشت و در خطّ مقدّم در کنار نیروهای رزمنده قرار میگرفت.
شهید فلاحی در مقام رئیس ستاد ارتش گفته بود: «من وجب به وجب خاک خوزستان را به علّت محلّ خدمت اوّلیهام میشناسم. با توجّه به پیشرویِ سریع عراق، آرزو داشتم که ارتش عراق زمینگیر شود که چنین شد. اکنون تنها یک آرزوی دیگر دارم؛ تنها آرزویم این است که ارتش متجاوز عراق را از طرف آبادان تا مارد عقب بنشانم.» با طراحی و اجرای پیروزمندانهی «عملیّات ثامن الائمه» و رفع حصر آبادان، آرزوی شهید فلاحی برآورده شد و وضعیّت راهبردیِ جنگ دگرگون و زمینه برای پیروزیهای بزرگ فراهم شد.
او در زمانِ عملیّات ثامن الائمه (ع) به منطقهی عملیّاتی شتافت و پس از کسب پیروزیِ ارزشمند در این عملیّات، در شامگاه هفتم مهرماه به همراه تعداد دیگری از فرماندهان جنگ، به قصد دیدار با حضرت امام خمینی (ره)، فرماندهی کلّ قوا، و ارائهی گزارش به محضر ایشان، راهی تهران شد که با سقوط هواپیمای حامل آنان در نزدیکی تهران، به درجهی رفیع شهادت نائل شد.
* این کتاب با همکاری سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدّس ارتش جمهوری اسلامی ایران و مجوز رسمیِ انتشارات آتشبار به کتاب گویا تبدیل شده است.
حالوهوای کتاب در زمان گذشته سپری میشود و تا زمانِ فعالیتهای ناخدا مجید دائمی در سازمان عقیدتی، سیاسی ارتش ادامه مییابد.
«غم از دست دادن سعید برای من خیلی سخت بود، اما همین که راهش را ادامه میدادم، مرهمی شده بود برای قلب خسته و زخمی من.
طبق گفتهی مسئولان برای ورود به نیروی دریایی ارتش، اول باید چندین دورهی تخصصی را میگذراندم. این دورهها آنطور که من شنیده بودم، خیلی سخت و طولانیمدت بود. به یاد حرفهای پدرم افتادم: «باید برای دوست داشتن و به دست آوردن آن چیزی که دوست داری، بهایی رو پرداخت کنی.» من هم برای رسیدن به این آرزوی خودم، خیلی تلاش کرده بودم، پس با جدیت تمام اولین قدم را برداشتم…».
* دریا خانه من است (خاطرات ناخدا مجید دائمی)، نویسنده: علی اسفندیاری، ناشر: سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران (آتش بار)، ۱۳۹۳.