ماجرا از زبان پسری به نام علی اصغر روایت می شود:
«در محلهی قدیمی ما تعزیهخوانی برپا می شد و پدرم امام حسین(ع) میخواند و من هم علی اصغر بودم».
آرزوی پدرم رفتن به کربلا و زیارت امام حسین(ع) بود. روزها سپری شد و بعد از ماجرای انقلاب، جنگ شروع شد. من روزبهروز بزرگتر میشدم و شاهد این اتفاقها بودم. مدتی بود که بابا برای آموزشهای نظامی به مسجد محل میرفت و شبها خیلی دیر به خانه می آمد. یک روز بابا درحالیکه لباس پاسداری پوشیده بود، به خانه آمد و به مادر گفت میخواهد به جبهه برود.
برای دانستن ادامهی ماجرا این کتاب را بشنوید.