دانلود تمام سایت موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و کار با کل صفحات سایت به صورت آفلاین ، جامعترین و کاملترین سایت با موضوع مباحث شیعه و سنی (آپدیت شد)
با گشت و گذار در یکی از سایتهای اهل سنت ، فایل کل مباحث آن سایت را برای دانلود دیدم و پس از دانلود و مشاهده مطالب واضح البطلان و بسیار سطح پایین آن ، بسیار ناراحت شده و با خود گفتم که چرا فایل تمام مطالب سایت موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در دسترس عموم و برای دانلود نیست و تصمیم بر آن شد که کل مطالب گرانقدر این سایت را برای دانلود قرار دهیم.
انشاالله طالبان حقیقت و استفاده کنندگان از این مباحث ، نهایت بهره را از این سایت ببرند.
«هلتها نام تو را میخوانند» زندگینامهی داستانی فرماندهی شهید «مرتضی سادهمیری» است که محمدرضا بایرامی آن را نوشته و نشر شاهد منتشر کرده است.
نویسنده در این کتاب، با مرور خاطرات دوران دفاع مقدس، از رشادتهای عشایر روایت میکند. شهید مرتضی سادهمیری، سردار بزرگ جبههی ایلام و مهران، قائممقام فرماندهی گردان ۵۰۲ امام حسین(ع) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بعد از مدتی کوتاه که در جبهه ماندگار شد، به خاطر مهارتش در شناسایی تپههای یکشکل بیابانهای اطراف مهران و دهلران، به «مرتضی هلّتی» شهرت یافت.
مرتضی هلتی در سال ۱۳۶۹ در ارتفاعات قلاویزان، در عملیاتی در خاک عراق، با آتش گلولهی نیروهای عراقی به شهادت رسید.
* هلتها نام تو را میخوانند، نویسنده: محمدرضا بایرامی، نشر شاهد.
زندگی و خاطرات بانوی شهید، طاهره هاشمی.
در این کتاب با زندگی و خاطرات بانویی نوجوان آشنا میشویم که عمر کوتاه، اما پرباری داشت. طاهره هاشمی در غروب روز ششم بهمن سال ۱۳۶۰، درحالی که چهارده بهار بیشتر از عمرش نمیگذشت، در درگیری خونین گروههای معاند با نیروهای بسیج و مردمی، شهید شد.
* عروس آسمان، نویسنده: وجیهه علیاکبر سامانی، نشر شاهد.
این کتاب، زندگینامهی داستانیِ شهید «محمود امیرخانی» است که از لابهلای تعدادی گفتوگو بازآفرینی شده است.
«محمود امیرخانی» در سال ۱۳۲۹ در مشهد بهدنیا آمد. او پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، برای ادامهی تحصیل راهی کشور فیلیپین شد. دو عامل سبب ماندن او در این کشور شد: در فیلیپین علاوه بر تحصیل، موفق به تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان فیلیپینی شد و با الهام از نهضت اسلامی کشورش، علیه دستگاه حاکم فیلیپین به مبارزه پرداخت.
امیرخانی در دوران دفاع مقدس در چندین عملیات شرکت کرد: در تنگهی چزابه جنگید؛ در عملیات طریقالقدس به قلب دشمن زد؛ در عملیات رمضان دلاورانه جنگید و در فتح خرمشهر حضوری شجاعانه داشت.
او سرانجام در ۱۶ مهر ۱۳۶۱ در جبههی سومار، هنگامی که فرماندهیِ تیپ جوادالائمه را بهعهده داشت و مشغول بررسی نقشهی عملیاتی حملهی «مسلم بن عقیل» بود، به درجهی رفیع شهادت رسید.
* چشم بیدار، نویسنده: جلیل امجدی، نشر شاهد، ۱۳۹۱.
این کتاب، دربردارندهی نامههایی است که افراد متعدد برای پاسداشت مقام جانباز نوشتهاند.
برادر جانباز سرافراز و عزیزم
سلام
سلام بر تو، وارث میراث اجدادمان که اباالفضل گونه نظارهگر فروغ خورشید شدی و با چشمان خونفشانت طلیعه ظفر را در بامداد صلح و رهایی کاشتی تا مردان خدا را مسجود فرشتگان کنی. تو منبع فیاض فریاد بودی. تو چراغدار راه پرتلاطم ناامیدانی.
سلام من تو را چه حاصل که در برابر عروج معرفت بیپایان تو بسی اندک است. تو چشمهسار ایمانی، شوکت هر بهاری و پرچم هر پیروزی. تو با چشم روشنت زیباییها را میبینی، زیرا چشمان تو چلچراغ زخم یاران شهیدت شده است. تو جوانههای وجود یاران بیقرارت را سیراب کردی تا تشنگی را تجربه نکنند. طوفان از طنین گامهای باوقار تو از حرکت میایستد، وقتی چون آذرخش بیتاب در خون و دود و آتش اسوه جاننثاران شدی. تو با لبیک یا خمینیات استمرار حرکت رسولان را تایید کردی تا چند صباحی در این دنیای فانی رحمت ایزد منان را جلوهگر باشی.
ای سرو آزاده، ای سروقامت مهربان که اینچنین در انتظار غرش بارانی، استوار باش و چشم دل باز کن. با صلابت همیشگیات برخیز و تیر بر فرق دشمن بزن و با فریاد و زبان آشنای خود از صلابت شهیدان بگو. ای قاصد خوشبوی، ای که به منتظران نور پیام شوق دادی، بدان که تنها نیستی. هیچ زمان تنها نبودی و اکنون نیز تنها نیستی. ما تو را چون تکسواران وادی نور تا بهار انتظار بدرقه خ
این کتاب بخشهایی از زندگی دانشمند هستهای، شهید «محسن فخری زاده»، را روایت میکند.
شهید «محسن فخریزاده مهابادی» در سال ۱۳۳۶ در قم متولد شد. وی مدرک کارشناسی ارشد مهندسی هستهای داشت. او از ابتدای روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی و «تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» به عضویت سپاه درآمد و به درجهی نظامی «سرتیپ پاسدار» نائل شد.
با تشکیل واحد تحقیقات ویژهی اتمی (تیم ۳۲) در مرکز تحقیقات سپاه پاسداران، فخریزاده از همان ابتدا در این مرکز فعالیت خود را آغاز کرد.
محسن فخری زاده از سال ۱۹۹۲ بهعنوان عضو هیئت علمی دانشکدهی فیزیک «دانشگاه امام حسین» سپاه، امکانات این دانشگاه را برای تحقیقات هستهای بهکار گرفت و سپس رئیس «دانشگاه صنعتی مالک اشتر» شد.
او رئیس «سازمان پژوهش و نوآوری دفاعی (سپند)» بود. وی همچنین یکی از دانشمندان مؤثر و رده بالای حوزهی تحقیقات علمی در کشور بود.
گفتنی است نام او در میان یکی از پنج شخصیت ایرانی موجود در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان، در نشریهی آمریکایی «فارین پالیسی»، منتشر شده است.
همچنین نامِ این دانشمند ارشد «وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح» و رئیس پیشین «مرکز تحقیقاتی فیزیک» (PHRC) در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷ میلادی، در فهرست تحریم شدگان ایران از سویِ شورای امنیت سازمان ملل قرار گرفت.
محسن فخریزاده تنها دانشمند هستهای ایرانی است که «بنیامین نتانیاهو»،نخستوزیر رژیم صهیونیستی، نام او را مستقیماً در جلسهی تبلیغاتی خود به زبان آورد و ادعا کرد دربارهی برنامهی تسلیحاتی اتمی کار میکرده است.
سرانجام این دانشمند برجستهی هستهای در ۷ آذر ۱۳۹۹، در منطقه آبسرد دماوند، به دستِ عاملان استکبار به شهادت رسید
«لطیف عشق» با نثری روان و شیرین، داستانِ زندگیِ سروان شهید «لطیف رنجبری» را روایت میکند.
«لطیف رنجبری» در چهارم اردیبهشت ۱۳۲۶ در روستای «آل کبود» از توابع شهرستان «بیجار» استان کردستان زاده شد. او در دوران دفاع مقدس، وظیفهی آموزش و سازماندهیِ بسیاری از گروههای اعزامی به مناطق عملیاتی را برعهده داشت و با سِمت فرماندهیِ گروهان ۳ از گردان رزمی ۷۰۷ «حضرت ابوالفضل علیه السلام» به جزایر مینو و منطقهی اروندکنار رفت.
لطیف رنجبری حدود یک سال و نیم در این منطقه ماند و پس از چهار ماه، به یکی از مناطق جبههی غرب که تحت کنترل ضدانقلاب در استان کردستان بود، منتقل شد و در مدت چهارماه حضورش توانست امنیت بالایی در منطقه ایجاد کند و بسیاری از آن مناطق را از حضورِ ضدانقلاب و دموکرات پاک کند.
سردار لطیف رنجبری، در تاریخ ششم دی ماه ۱۳۶۲ در یکی از مناطق پاکسازی نشده با اشرار درگیر شد و سه تن از اشرار کومله را به هلاکت رساند. اما سرانجام از فاصلهی ۱۵۰۰ متری با اسلحهی سیمینوف، از سویِ گروهکهای کومله و دموکرات، از ناحیهی قلب تیر خورد و به شهادت رسید.
* لطیف عشق، نویسنده: محمدعلی آقامیرزایی، نشر شاهد، ۱۳۹۲.
این کتاب گویا دربردارندهی زندگینامه و خاطرات شهید والامقام «محمّد غفّاری» است.
«محمّد غفّاری» سال ۱۳۶۳ در شهر همدان زاده شد. او پس از پذیرفتهشدن در رشتهی دندانپزشکی، با عشق و علاقهی فراوان به عضویّت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و سپس در زمرهی رزمندگان تیپ ویژهی «صابرین» نیروی زمینی سپاه پذیرفته شد.
این سرباز مدافع وطن، در شهریور ماه سال ۱۳۹۰، در جریان درگیری با عوامل منافقان کوردل (گروهک تروریستی «پژاک»)، در «ارتفاعات جاسوسان» به شهادت رسید.
این کتاب گویا مروری است بر زندگینامه و خاطرات شهیدِ ترور «حجتالاسلام مصطفی قاسمی».
دم ظهر بود که واقعه اتفاق افتاد؛ آفتاب گرم اردیبهشت عبایش را روی زمین پهن کرده بود. از مدرسه که بیرون آمد؛ کوچه خلوت بود و آمدوشدی به چشم نمیخورد. آهسته به انتهای کوچه رفت تا زودتر خود را برساند؛ نمازگزاران مثل همیشه منتظرش بودند. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که صدای سوت گلوله در فضا پیچید.
خون تازه روی آسفالت داغ جاری شد؛ پیکر بیجانش وسط جمعیت متحیّر روی زمین افتاده بود. عبای سادهی خاکیرنگ را روی سرش کشیده بودند و صدای پچپچهها بلند بود. بعضی بغض کرده بودند؛ بعضی دیگر خودشان را نیشگون میگرفتند و برخی هم درحال گرفتن عکس بودند.
ماجرا جدّی بود؛ ترور مسلّحانه، روز روشن مقابل مدرسه علمیّه. کاری از دست کسی برنمیآمد؛ شیخ «مصطفی» مدّتها بود که دنیای زمینی را ترک گفته بود.
* در صبح روز شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، هنگامی که «حجت الاسلام مصطفی قاسمی» طلبه ۴۶ ساله اهل همدان، از حوزهی علمیّه محل کار خود در محله آخوند همدان خارج شد، ضارب با خودروی پژو ۲۰۶ بر سر راه وی قرار گرفت و با اسلحهی کلاشنیکف، دو گلوله به وی شلیک کرد که بلافاصله موجب شهادتش شد. قاتل پس از ارتکاب جرم، فرار کرد.
«بهروز حاجیلویی» پس از این حادثه در صفحهی اینستاگرام خود با انتشار عکسهایی از خود و نوشتن مطالبی به ارتکاب این قتل اعتراف کرد که از سوی نیروی انتظامی ایران شناسایی شد و تحت تعقیب قرار گرفت.
پس از این حادثه، رئیس دادگستری استان همدان بلافاصله دستور رسیدگی سریع و خارج از نوبت را برای این پرونده صادر کرد و کارآگاهان پلیس توانستند با برنامهریزی و پیگیری و کنترل نامحسوس، پناهگاه قاتل را شناسایی کنند و در ساعات ابتدایی صبح روز بعد از حادثه، واحد عملیاتی یگان امداد شهرستان همدان با محاصره محل و درگیری با قاتل وی را از پای درآورد. در جریان این عملیات که حدود ۲۰ دقیقه به طول انجامید، دو نفر از مأموران پلیس نیز دچار جراحتهای سطحی شدند.
این حادثه در رسانههای خبری و شبکههای اجتماعی واکنشهای فراوانی را از طرف برخی نهادها و افراد درپیداشت.
پس از کشته شدن عامل قتل، فرماندهی انتظامی استان همدان با تشریح حادثه اعلام کرد که برادران و همهی دوستان قاتل نیز بازداشت شدهاند. نیروی انتظامی همچنین از شناسایی و دستگیری ۳۲ نفر از افرادی که با گذاشتن پیام در صفحهی شخصی اینستاگرام قاتل از اقدام وی حمایت کرده بودند، خبر داد.
* شهید «حجت الاسلام مصطفی قاسمی» در سال ۱۳۵۲ در روستای «میهمله علیا» شهرستان بهار به دنیا آمد. وی در مدرسهی آخوند، درس خارج میخواند. مدّتی در ادارهی کتابخانه مدرسهی «آیتالله دامغانی» نزدیکی آستان مقدس «امامزاده عبدالله(ع)» همکاری کرد. ظهرها امامت جماعت امور شعب بانک تجارت همدان را بر عهده داشت و ۱۸ سال هم پیشنماز مسجد «حاج کربعلی» در وقت نماز مغرب و عشا بود؛ مسجدی ساده و قدیمی در یکی از محلههای قدیمی همدان که علمای بزرگی چون «شیخ محمدعلی دامغانی» فرزند «آیتاللهالعظمی ملاعلی دامغانی» در آن اقامه نماز کردهاند.
او در هنگام شهادت ۴۶ سال داشت و سرپرست یک خانوادهی پنجنفره با دو دختر و یک پسر بود.
با آغازِ دفاعِ مقدس، هر یک از مردان خانواده، برای رزم به خطّهای از مرزهای کشور رفتند و مهدی هم به جبهه میرود ….
به دوران کودکی مهدی سفر میکنیم. سال ۱۳۵۲ مهدی که کودکی دو ساله است، به همراه دو خواهر و سه برادرش، روزگار کودکی را میگذراند. او میداند که دوست داشتن و بزرگمنشی هدیهای از سوی خداوند است.
پدر و اهالی محل، مهدی را دوست دارند؛ چون از همان کودکی رسم پهلوانی را میآموزد. او در انتخاب بین ورزش کشتی و فوتبال دودل است؛ اما بالاخره فوتبال را انتخاب میکند. مهدی با وجود آرزوی بازی در مسابقات ملّی فوتبال و تیم محبوبش، پرسپولیس، با شنیدن خبر شهادت داییاش در کربلای چهار، راهیِ شلمچه میشود تا اسلحهی او را به دست بگیرد و نام او را زنده نگه دارد. مهدی برای وداع با تک تک اعضای خانواده، به دیدار آنها میرود؛ امّا در آخرین دیدار و آخرین لحظات موفق به دیدار پدرش نمیشود؛ چراکه کاروان در حال حرکت است.
بعد از شهادت مهدی در کربلای پنج، دوستان و همتیمیهای سابقش که اینک در سِمت مربی تیمهای درجه یک کار میکنند، مراسم یادبودی برای او برگزار میکنند. این مسابقه بهانهای است برای یادآوری خاطرات گذشته.
«مهمان شام» زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم، «مهندس سید میلاد مصطفوی» است که در هر بخش، از شخصیت و ویژگیهای اخلاقی شهید پردهبرداری میشود.
«سیّد میلاد (محمّد) مصطفوی» ۱۵ اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ در شهرستان بهار همدان دیده به جهان گشود. او دومین فرزند یک خانواده پنج نفره بود که در دامان خانواده متعهد و دیندار بزرگ شد. پدرش «سیّد هاشم» نام داشت و با کسب روزی حلال سعی میکرد فرزندان خود را با سرشتی پاک و خداجوی پرورش دهد.
میلاد دانشآموز نمونه و دانشجوی فعّال دانشگاه صنعتی بود. مدرک مهندسی عمران گرفت، امّا بیشتر شبها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعّال گُردان امام حسین(ع) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد.
عشق به پروردگار و اهل بیت از کودکی در وجود سیّد میلاد جوانه زد. نماز اول وقت و دائمالوضو بودن از ویژگیهای بارز این شهید بزرگوار بود، عشق به ائمه (علیهم السلام) و شهدا باعث شده بود که از نوجوانی راهی دیار عشق، کربلای ایران و مناطق جنگی جنوب کشور شود و در تعطیلات عید نوروز با پای پیاده از جان و دل به زائران خدمت کند.
رویِ گشاده و شوخطبعی از دیگر ویژگیهای این شهید بزرگوار بود. از ویژگیهای بارز شخصیّتی ایشان میتوان به روحیهی جهادی و مبارزه در راه خدا و شجاعت بسیار اشاره کرد.
رابطهی بسیار خوبی با شهدا داشت و همیشه از «شهید همّت» و «شهید زینالدّین» یاد میکرد. بیش از ۱۲ سال در کسوت خادمیِ شهدا در مناطق عملیاتی حاضر شد و به خدمترسانی به زوار در این مناطق میپرداخت.
بیشترِ خوبیهای که یک انسان میتوانست داشته باشد، این جوان متواضع و بااخلاق داشت. برای فریضه نماز اوّل وقت اهمیّت قائل بود و همیشه نوجوانان و جوانان را به مسیر معنویت و عبادت سوق میداد.
سرانجام همزمان با تاسوعا و عاشورای حسینی، در سال ۱۳۹۴ به عنوان مدافع حرم، در محور «حلب» برای دفاع از حرم «حضرت زینب(س)» در سوریه حضور یافت و در سن ۲۹ سالگی در مقابل با تکفیریها به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
پیکرش مدّتها در همان منطقه باقی ماند و به دست تکفیریها قطعه قطعه شد. گفته میشود داعش بعد از شهادت شهید مصطفوی، پیکر او را با خود برد؛ امّا بعد از مدّتی خودِ شهید نشانیِ دقیق پیکر را در خواب به یکی از دوستانش می دهد.
سرانجام با رشادت همرزمان و آزادسازی مناطق تحت اشغال داعشیهای تکفیری، پیکرش به آغوش خانواده و یارانش بازگشت و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد تا مزارش زیارتگاه عاشقان و دلدادگان باشد.
این شهید والامقام در سال ۱۳۹۸ به عنوان شهید شاخص شهرستان «بهار» معرفی شد.
* دربارهی کتاب:
این کتاب دربردارندهی داستانهای کوتاهی است که دربارهی زندگی و خاطرات شهید «سید میلاد مصطفوی» نگاشته شدهاند. «شب قدر»، «سفر به مشهد»، «هدایتگری»، «توسلات»، «کاروان آشتی»، «سرباز بینماز»، «بیقرار رفتن»، «توسّل» و «بازگشت» برخی از داستانهای این کتاباند.
این داستانها از زبان نزدیکان و آشنایان شهید روایت شدهاند و در آنها سعی شده است سیمای واقعی شهید «سید میلاد مصطفوی» بهخوبی برای مخاطبان، بهویژه نسل جوان، نمایان گردد.
این کتاب گویا روایتی است مستند و نمایشی از زندگینامه و خاطرات آزادهی شهید «احمد روستایی».
«مریم»، نویسندهی جوان رادیو، قرار است زندگینامهی «شهید احمد روستایی» را تبدیل به نمایش رادیویی کند. او به همراه بازیگران نمایشنامه که نقش شهید و خانوادهاش را ایفا میکنند، صحنههایی از گذشته را بازسازی کرده و از لحظهی تولد شهید احمد روستایی نمایش را آغاز میکنند.
مریم شبها خواب مادر شهید را پشت حصار زندانی با عکس پسر شهیدش در دست میبیند و در حالی که تلاش میکند به مادر شهید نزدیک شود، باد شدیدی او را به عقب میراند و او با وحشت بیدار میشود.
نمایش بهخوبی پیش میرود تا اینکه مریم مشکوک به کرونا میشود….
* نوجوان هفده ساله ملایری «شهید احمد روستایی» در عملیات «مطلعالفجر» به اسارت دشمن بعثی درآمد. او مدتها در زندان «الکرخ» عراق زندانی بود که در همان مکان نیز به شهادت رسید. اما هیچکس از سرنوشت او آگاهی نداشت، تا اینکه در تفحص پیکر شهدا در زندان الکرخ، پیکر پاک این شهید والامقام بعد از ۳۵ سال پیدا شد و نزد خانوادهاش بازگشت.
دو دوستِ رزمنده، در شرایطی خاص، بدون آنکه از دل هم باخبر باشند، به خواستگاری رؤیا، دختر فرماندهی شهیدشان، حاجحسین، میروند.
این مراسم خواستگاری در وضعیتی برگزار میشود که اسباب ناراحتی رؤیا را فراهم میکند و دو دوست، یعنی مجید و مجتبی، در همان شرایط به جبهه بازمیگردند. در جبهه نیز بهعلّت آنکه موجب ناراحتی دختر فرمانده شدهاند، با هم جرّوبحث میکنند.
در ادامه، براثر انفجار انبار مهمّات در منطقه، مجید و مجتبی دچار سوختگی میشوند و در این حادثه یکی از آن دو دوست به شهادت میرسد و دیگری پلاک دوست را بر گردن میاندازد.
همین امر باعث میشود که دیگران نتوانند آن دو را از هم تشخیص دهند.
این اتفاق به اینجا ختم نمیشود و جریان به اختلافات دو مادر و دلخوریِ آنها کشیده میشود. حضور رؤیا نیز سببِ یادآوری جریان روز خواستگاری و التهاب ماجرا میشود…
اما سرانجام چه پیش خواهد آمد؟
«سعید توسلی» فرماندهی گروهانی که پس از سالها اسارت به وطن بازگشته است، پس از مدتها میپذیرد تا خاطرات دوران جنگ و اسارت را برای خبرنگاری به نام «احسانی» بازگو کند.
«سعید توسلی» مدّتی است که از اسارت بازگشته است و همراه مادرش در یک خانهی اجارهای زندگی میکند. او حاضر به مصاحبه با هیچ خبرنگاری نیست، چون دل خوشی از هیچ کدام از آنها ندارد؛ چرا که بسیاری از آنها حرفهای او را تحریف کردهاند.
اما سرانجام او به یک خبرنگار جوان اجازهی گفتوگو میدهد؛ چراکه از صداقت او خوشش میآید و همچنین او از یک روزنامهی تازهتأسیس است که مختص بچههای جبهه است.
گروهان سعید توسلی برای شناسایی راهکارهای عملیاتی که در پیش است و همچنین انهدام سنگرهای تازهتأسیس که مانع جدّی بر سر راه عملیات است، با گذشتن از دشتها، بیشهها و رودخانههای طغیانگر و با گذر از کنار سنگرهای دشمن و پیوستن به دیگر رزمندههایی که از محورهای دیگر حرکت کردهاند، راه خود را به میعادگاهشان با حیدر و همرزمان او هموار می کنند.
دلشوره و نگرانیِ عجیبی در سعید بهوجود میآید. این همه سکوت و بیتوجهیِ دشمن که انگار به خواب مرگ فرورفته است، او را نگران کرده که نکند عملیات آنها لو رفته باشد.
کتاب «اردوگاه نهروان» مجموعه خاطرات آزاده «یعقوب عبدالحسیننژاد» است. این اثر شامل ۲۰ خاطرهی این آزادهی سرافراز از دوران دفاع مقدس و سالهای اسارت در اردوگاه نهروان است.
دربارهی کتاب
عبدالحسیننژاد در لشکر ۹۲ زرهی و تیپ یک گردان زرهی ۲۳۲ (گروه تانک) خدمت میکرد که در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷ به اسارت متجاوزان عراقی درآمد و در ۲۲ مهر سال ۶۹ به میهن بازگشت.
او دربارهی انگیزهی نگارش «اردوگاه نهروان» در مقدمهی کتاب گفته است: «فوت مادرم که رنجهای بسیاری را بهسبب اسارت من در عراق متحمل شدهبود، انگیزهی مرا در ثبت این اوراق افزود تا با هدیهی این اثر به روح ملکوتیاش بخشی از دِینم را ادا کردهباشم.»
«اردوگاه نهروان» در بیست بخش نوشته شده و به موضوعهایی چون نجات تانک، وضعیت اردوگاه، استاد خط، کار فرهنگی، فرار یا خودکشی، جاری زندگی، تبادل و … میپردازد.
در بخشی از این کتاب میشنویم:
کریم عراقی نام مرا صدا زد و به اشارهی دست گفت:
– بیا.
و من از صف آمار برخاستم و به طرف او راه افتادم و جلوی قامت کشیدهی او ایستادم. خیره شد و به چشمانم نگاه کرد. قبل از اینکه سؤالی کند و من حرفی زده باشم، دست راست خود را بالا برد و با تمام قدرت بر صورتم کشیدهای نواخت. وقتی دستش به سمت صورتم در حرکت بود، پلکهایم را روی هم گذاشتم و محکم به هم فشردم. کشیدهای با تمام قدرت دم گوشم زد و پردهی گوشم خونریزی کرد. کف پاهایم لخت بر روی موزائیک بود. برقی از آنها تمام وجودم را لرزانید.
او گفت:
نمیگذارم از فردا نفس راحتی بکشی!
یک ماه بود که هر روز مرا به باد کتک میگرفت و قصهی او پایان نداشت.
سرباز حامد عراقی در غیاب کریم سیاه، مسئولیت کتک زدن مرا به عهده داشت و با احساس مسئولیت، انجام وظیفه میکرد… .
* کتاب:
اردوگاه نهروان
مؤلف: یعقوب عبدالحسینزاده؛
ویراستار: محمدقاسم فروغیجهرمی؛
تعداد صفحات: ۱۲۸؛
ناشر: نشر شاهد؛
زبان: فارسی؛
سال چاپ: ۱۳۹۲.
کتاب دلاورمردان روزهای سخت دربارهی رشادت و ایثارگری دلیرمردانی از ارتش جمهوری اسلامی ایران است. گفتنی است نویسنده نیز افتخار خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران را داشتهاست.
کتاب دلاورمردان روزهای سخت دربارهی رشادت و ایثارگری دلیرمردانی از ارتش جمهوری اسلامی ایران است. گفتنی است نویسنده نیز افتخار خدمت در ارتش جمهوری اسلامی ایران را داشتهاست.
هنگامی که نظام جمهوری اسلامی ایران استقرار پیدا کرد، دشمنان و مخالفان نظام برای دستیازیدن به اهداف شوم خود، هرگونه فرصتی را مغتنم میشمردند و با توجه به شرایط موجود، برای جلوگیری از تثبیت حکومت نوپای اسلامی، با دولت مرکزی ایران به مقابله میپرداختند.
در بخشی از کتاب می خوانید: هشت ماه از اسارت میگذشت که زمزمه تبادل زندانیان با دولت ج.ا.ایران به گوش می رسید. گویا قرار بود چهار نفر از ما در مقابل همین تعداد از افراد حزب دموکرات که در زندان دولت بودند معاوضه شوند. شهید علی اصغرلو به ما گفت اگر آمدند کاری میکنیم که شماها حتماً بروید، چون من تصمیم و نقشه فرار از زندان را در ذهنم آماده کرده ام، چند روزی نگذشنه بود که تیم معاوضه کننده آمدند. پس از بررسی و مصاحبه با ما، چهار نفر را انتخاب که یکی از آنها من بودم. هنگام ترخیص از زندان حال عجیبی داشتیم، زیرا خوشحالی آزاد شدن، تحت الشعاع نگرانی از وضعیت مبهم و نامعلوم فرمانده ما که به علت ماه ها زندگی در شرایط سخت چنان زندانی،در کنار با هم بودیم، قرار گرفته بود.
«خرمشهر تا ابوغریب» خاطرات دریادار ۲، دکتر هادی عظیمیراد، از ۱۰ سال اسارت است.
موضوع این کتاب خاطرات دوران اسارت است. این کتاب که بهصورت پرسش و پاسخ تدوین شدهاست، دربردارندهی گوشههایی از خاطرات «هادی عظیمیراد» از آغاز جنگ تحمیلی و نحوهی اسارت وی تا هنگام آزادی در سال ۱۳۶۹ است.
وی در این کتاب لحظههای سخت اسارت، مصدومیت و جلوههای زیبای مقاومت و پایداری را توصیف کرده و تصویری از اوضاع اسیران ایرانی ارائه نمودهاست.
خرین روز دنیا مجموعه خاطراتی درباره آخرین روز زندگی گروهی از شهدای ارتش است.
مجموعه خاطراتی این کتاب به شرح زیر است:
در عملیات خیبر (راوی: سرهنگ خلبان رضا پیراننژاد): اوضاع جزیرهی مجنون اصلاً خوب نبود. بعثیها تمام پلها و مسیرهای خاکی رو شخم زده بودن. مسیر آبی هم زود جای بچهها رو لو میداد، هم خیلی از مهمات و ادوات زرهی رو نمیشد با قایق برد.
شرارههای آتش (راوی: سرهنگ عبدالرسول بنایی): اون شب برخلاف شبهای قبل، عراقیها تحرک زیادی داشتن. پشت هم منور میزدن. تازه وقتی منورها به آسمون میرفتن، میفهمیدیم هیبت کوهستان یعنی چی.
وصیتنامه (راوی: سرتیپ دوم زینالعابدین مرادی): فروردین ۱۳۵۹ بود. به همراه گردان ۱۳۵ هوابرد که من فرماندهیش رو به عهده داشتم، از شیراز به سمت کرمانشاه حرکت کردیم.
در میان شعلههای آتش (راوی: سرهنگ حسین فرید علیپور): وقتی ارتفاعات بازی دراز به تصرف نیروهای ما درآمد، عراق تازه متوجه شد که چه ارتفاعات مهمی رو از دست داده.
گمنام (راوی: سرهنگ خلبان غلامرضا تأییدیفر): عملیات خیبر بود. وظیفه داشتم با بالگرد به مناطقی برم که هرکدومش رو به اسم قایقی نامگذاری کرده بودن.
لباس نو (راوی: سروان داراب بهاری): همه دوست داشتن جزو خدمهی تانک او باشن. با اینکه فرماندهی تانک بود، اما هرموقع لازم بود جای راننده، جای توپچی، یا حتی جای فشنگدار هم مینشست. لطفی آروم و قرار نداشت.
شیرینی نامزدی (راوی: ستوان نصرالله دری): علی چندروزی بود که به مرخصی رفته بود. ستوان دوم علی صمغآبادی، فرمانده گردان توپخانه لشکر ۹۲ زرهی اهواز. علی موقع برگشتن با یه جعبه شیرینی آمد.
آمادهی رفتن (راوی: سرباز مهدی اکبری): پونزده فرودین ۶۱، تقریباً تازه رفته بودم سربازی. هنوز نیومده، یه حملهی محدود به گشت ما واگذار شد.