مالک پدر بشیر است که در بستر بیماری افتاده است. او روزی خوابی پریشان می بیند و آشفته و ترسان خواب را برای عروسش عطیه تعریف می کند. او می گوید که در خواب عروج خورشید را دیده و یقین دارد که اتفاقی ناگوار رخ خواهد داد…
عطیه سعی دارد که او را آرام کند اما در حقیقت ماجرای تلخ عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش به وقوع پیوسته است. در حادثه ی کربلا بشیر همسر عطیه و پسر مالک در گروه کسانی بوده که در سپاه ابن زیاد راه های ورود و خروج را بر امام و یارانشان بسته اند و عطیه حالا خود را مستحق عذاب می داند و بسیار ناراحت است. اما بشیر که هنوز متوجه اشتباه خود نشده است کاروان اسرای کربلا را خارجی می خواند و خوشحال است که توانسته خانواده اش را از این اتفاق مصون بدارد.
مالک پس از جست وجوی فراوان از ماجرا با خبر می شود و خاطره ای را از امام حسین علیه السلام برای آن ها بازگو می کند که مشابه خطای بشیر است. او ماجرای انگشتری را بیان می کند که امام به او بخشیده و برای همیشه او را از فقر نجات داده است. عطیه و مالک تصمیم می گیرند که از پس کاروان اسراء حرکت کرده تا شاید با زاری و التماس بتوانند خود را راضی کنند و بخشیده شوند.
-
۲:۴۵
-
۳۶:۰۴
-
۲۴:۰۵
-
۶۰:۰۸