امروزه بسیاری از کوچهها با نام بزرگ شهدا مزیّن شدهاند. روزگاری این نام و نشانها، جزء مهربانترین و بااستعدادترین جوانان اهل محل بودند که همه از خوبیها و بزرگیهایشان میگفتند؛ مانند کوچهی شهید بزرگی.
«رضا»، پسر کوچک خورشیدخانم، به جبهه رفته است و خورشید خانم و همسرش با یادگاریهای رضا روزگار میگذرانند. رضا مدام برای مادرش نامه میفرستد، تا اینکه خبر شهادتش به دست مادر میرسد.
عکاسیِ همهی مجالس محل برعهدهی رضا بود و اگر کسی میخواست، حتی نقاشیشان را میکشید و یادگاریهای رضا در خانهی تکتک اهالی کوچهی شهید بزرگی باقی مانده است. وسایل عکاسی و نقاشی او همچنان در مغازهاش مانده است و به چیدمان آن هم دست نزدهاند.
قبل از اینکه رضا به جبهه برود، دلش میخواست با دختری به نام مریم ازدواج کند. اما اوضاع به گونهای پیش رفت که به جبهه برود و درخواستش را هیچ وقت مطرح نکند.
رضا در جبهه، با نوشتنِ نامهای از مادرش خواست همچنان دست نگه دارد تا خودش برگردد و به خواستگاری بروند و انگشتر و پارچهای را که برای مریم خریده بود، به او هدیه کند؛ البته هیچگاه این اتفاق نیفتاد و رضا هیچوقت برنگشت و مریم هم ازدواج کرد و از محل رفت….
* نمایش «کوچهی شهید بزرگی» دربردارندهی پنج داستان «اصل و قلب»، «بود و نبود»، «دوست و دشمن»، «مهر و کینه» و «وصل و فصل» است.
-
۲:۰۸
-
۲۳:۴۵
-
۲۶:۰۹
-
۲۰:۱۱
-
۲۲:۱۴
-
۲۴:۰۹
-
۱۱۶:۲۳