مجموعه چندرسانه ای عبد صالح / روایت آراء و اندیشه های امام خمینی از زبان مقام معظم رهبری / لینک مستقیم دانلود
مجموعه چندرسانه ای عبد صالح به شیوه ای جدید و جذاب به بیان خاطراتی از امام خمینی (ره) به روایت امام خامنه ای می پردازد. بخشی از فایلهای صوتی خاطرهی رهبر انقلاب برای اولین بار پس از سی و سه سال در این برنامه منتشر شده است. در این مجموعه ی فتوکلیپ، عکس های واقعی با استفاده از تکنیکهای کامپیوتری تبدیل به نقاشی های بسیار زیبا و دلنشین شده اند، همچنین تکنیک بدیع و جالب توجه، گرافیک بالا و صداگذاری مناسب و انتخاب هوشمندانه بخشهایی از صحبت های امام خامنه ای، از مهمترین ویژگیهای این فتوکلیپ هستند.
«وصیت امام»، «از آمریکا می ترسید؟» (تسخیر لانه جاسوسی آمریکا)، «اوج ایمان» (توانایی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی در خودکفایی)، «معلم اخلاق» (تقید امام راحل به اخلاق اسلامی)، «انقلاب قرآن» (خاطرهای از اولین روزهای بازگشت حضرت امام خمینی رحمهالله در سال ۱۳۵۷ به کشور و ماجرایی دربارهی انس ایشان با کلامالله مجید)، «فرزند روح الله» (خاطرهای از عطوفت و رأفت حضرت امام خمینی رحمهالله نسبت به خانواده شهدا)، «درس امید» (خاطرهای از حضور حضرت آیتالله خامنهای در منزل حضرت امام خمینی رحمهالله پس از کشتار طلاب مدرسه فیضیه قم در سال ۱۳۴۲)، «لباس رزم» (خاطرهای از اولین حضور آیتالله خامنهای در بیت حضرت امام در جماران با لباس رزم)، «آخرین ذکر» (خاطرهای از آیتالله خامنهای را در آخرین روزهای حیات حضرت امام)، عناوین این مجموعه کلیپهای نه گانه است.
تعداد قسمت ها : ۹ قسمت
زمان تقریبی هر قسمت : ۵ تا ۹ دقیقه
کیفیت : WebRip (عالی)
خحم کل : ۲۲۲ مگابایت
کاری از : دفتر نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای
قسمت اول: وصیت امام
بهار سال ۱۳۶۵ را – روزی که امام(ره) در بستر بیماری بودند – فراموش نمیکنم. ایشان دچار ناراحتی قلبی شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزی در بستر بیماری بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقای حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آنجا بیایید؛ فهمیدم که برای امام(ره) مسألهیی رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طی مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالای سر ایشان حاضر شدم. در آن وقت برادر عزیزمان جناب آقای هاشمی در جبهه بودند و هیچکس دیگر هم از این قضیه مطلع نبود. روزهای نگرانکننده و سختی را گذراندیم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامی که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزیزمان آقای صانعی هم در اتاق بودند. از ایشان کمک گرفتم، تا عین جملات امام(ره) را بازنویسی کنم.
در آن لحظهیی که امام(ره) ناراحتی قلبی پیدا کرده بودند، ما بشدت نگران بودیم. وقتی که من رسیدم، ایشان انتظار و آمادگی برای بروز احتمالی حادثه را داشتند. بنابراین، مهمترین حرفی که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً میباید در آن لحظهی حساس به ما میگفتند. ایشان گفتند: قوی باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکی باشید، اشدّاء علی الکفّار باشید و رحماء بینکم؛ و اگر با هم بودید، هیچکس نمیتواند به شما آسیبی برساند. به نظر من، وصیت سیصفحهیی امام(ره) میتواند در همین چند جمله خلاصه شود.
سخنرانی در مراسم بیعت ائمهی جمعهی سراسر کشور به اتفاق رئیس مجلس خبرگان ۱۳۶۸/۴/۱۲
قسمت دوم: از آمریکا میترسید؟
من و آقای هاشمی و یک نفر دیگر -که نمیخواهم اسم بیاورم- از تهران به قم خدمت امام رفتیم تا بپرسیم بالاخره این جاسوسان را چه کار کنیم؛ بمانند، یا نگهشان نداریم؛ به خصوص که در دولت موقت هم جنجال عجیبی بود که ما اینها را چه کار کنیم! وقتی که خدمت امام رسیدیم و دوستان وضعیت را شرح دادند و گفتند مثلاً رادیوها اینطور میگویند؛ امریکا اینطور میگوید؛ مسئولان دولتی اینطور میگویند؛ ایشان تأملی کردند و سپس با طرح یک سؤال واقعی پرسیدند: «از امریکا میترسید؟»؛ گفتیم نه؛ گفتند پس نگهشان دارید!
بله، آدم احساس میکرد که این مرد خودش از این شُکوه ظاهری و مادی و این اقتدار و امپراتوری مجهز به همه چیز، حقیقتاً ترسی ندارد. نترسیدن او و به چیزی نگرفتن اقتدار مادی دشمن، ناشی از اقتدار شخصی و هوشمندانۀ او بود. نترسیدن هوشمندانه، غیر از نترسیدن ابلهانه و خوابآلوده است؛ مثلاً یک بچه هم از یک آدم قوی یا یک حیوان خطرناک نمیترسد؛ اما آدم قوی هم نمیترسد؛ منتها انسانها و مجموعهها در قوّت خودشان دچار اشتباه میشوند و قوّتهایی را نمیبینند.
بیانات در دیدار اعضای دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت ۱۳۷۸/۱/۲۸
اوائل انقلاب، سی و یکی دو سال قبل از این، در یک قضیهی بسیار مهمی، من و دو نفر دیگر که آن روز عضو شورای انقلاب بودیم، از تهران رفتیم قم خدمت امام – امام آن وقت هنوز در قم بودند، تهران نیامده بودند – تا نظر ایشان را نسبت به آن قضیه و اقدام مهم بپرسیم. وقتی قضیه را برای ایشان شرح دادیم، امام رو کردند به ما، گفتند از آمریکا میترسید؟ گفتیم نه. گفتند پس بروید اقدام کنید. ما هم آمدیم اقدام کردیم و موفق شدیم. اگر ترس آمد، اگر طمع آمد، اگر غفلت آمد، اگر گرایشهای انحرافی پا در میان گذاشت، کارها مشکل خواهد شد.
بیانات در دیدار شرکتکنندگان در اجلاس جهانی اساتید دانشگاههای جهان اسلام و بیداری اسلامی ۱۳۹۱/۰۹/۲۱
قسمت سوم: اوج ایمان
در روزهای سوم چهارم جنگ بود، توی اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر – آن وقت رئیس جمهور بنیصدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائی بود – چند نفری از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث میکردیم، مشورت میکردیم. نظامیها هم بودند. بعد یکی از نظامیها آمد کنار من، گفت: این دوستان توی اتاق دیگر، یک کار خصوصی با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکوری بود، مرحوم فلاحی بود – اینهائی که یادم است – دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! – یک کاغذی در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توی یادداشتها نگه داشتهام که خط آن برادران عزیز ما بود – هواپیماهای ما اینهاست؛ مثلاً اف ۵، اف ۴، نمیدانم سی ۱۳۰، چی، چی، انواع هواپیماهای نظامیِ ترابری و جنگی؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آمادهی به کار داریم که تا فلان روز آمادگیاش تمام میشود. اینها قطعههای زودْتعویض دارند – در هواپیماها قطعههائی هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود – میگفتند ما این قطعهها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام میشود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سی ۱۳۰ بود. همین سی ۱۳۰ هائی که حالا هم هست که حدود سی روز یا سی و یک روز گفتند که برای اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنی جمهوری اسلامی بعد از سی و یک روز، مطلقاً وسیلهی پرندهی هوائی نظامی – چه نظامی جنگی، چه نظامی پشتیبانی و ترابری – دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توی دلم یک قدری حقیقتاً خالی شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهای روسی مرتباً میآید.
حالا خلبانهایش عرضهی خلبانهای ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم میآمدند؛ انواع کلاسهای گوناگون میگ داشتند. گفتم خیلی خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجوری میگویند؛ میگویند ما هواپیماهای جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیمای سی ۱۳۰ است و ترابری است، تا سی روز و سی و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهی کردند، گفتند – حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائی عین عبارات ایشان را نوشته باشم – این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام برای من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائی دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خدای متعال این مرد را برای یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها – حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست – گفتم امام فرمودند که بروید همینها را هرچی میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهای اف ۵ و اف ۴ و اف ۱۴ و اینهائی که قرار بود بعد از پنج شش روز بکلی از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائی ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال ۵۹ میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! البته تعدادی از آنها توی جنگ آسیب دیدند، ساقط شدند، تیر خوردند، بعضیشان از رده خارج شدند، اما از این طرف هم در قبال این ریزش، رویشی وجود داشت؛ مهندسین ما در دستگاههای ذیربط توانستند قطعات درست کنند، خلأها را پر کنند و بعضی از قطعات را علیرغم تحریم، به کوری چشم آن تحریم کنندهها، از راههائی وارد کنند و هواپیماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اینها، از آنها یاد بگیرند و دو نوع هواپیمای جنگی خودشان بسازند. الان شما میدانید که در نیروی هوائی ما، دو نوع هواپیمای جنگی – البته عین آن هواپیماهای قبلیِ خود ما نیست، اما بالاخره از آنها استفاده کردند. مهندس است دیگر، نگاه میکند به کاری، تجربه میاندوزد، خودش طراحی میکند – دو کابینهی برای آموزش و یک کابینهی برای تهاجم نظامی، ساخته شده. علاوه بر اینکه همانهائی هم که داشتیم، هنوز داریم و توی دستگاههای ما هست.
این، توکل به خداست؛ این، صدق وعدهی خداست. وقتی خدای متعال با تأکید فراوان و چندجانبه میفرماید: «و لینصرنّ اللَّه من ینصره»؛ بیگمان، بیتردید، حتماً و یقیناً خدای متعال نصرت میکند، یاری میکند کسانی را که او را، یعنی دین او را یاری کنند – وقتی خدا این را میگوید – من و شما هم میدانیم که داریم از دین خدا حمایت میکنیم، یاریِ دین خدا میکنیم. بنابراین، خاطرجمع باشید که خدا نصرت خواهد کرد.
بیانات در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه ولی امر ۱۳۸۸/۵/۵
قسمت چهارم: معلم اخلاق
من میخواهم عرض بکنم به جوانان عزیزمان، جوانهای انقلابی و مؤمن و عاشق امام، که حرف میزنند، مینویسند، اقدام میکنند؛ کاملاً رعایت کنید. اینجور نباشد که مخالفت با یک کسی، ما را وادار کند که نسبت به آن کس از جادهی حق تعدی کنیم، تجاوز کنیم، ظلم کنیم؛ نه، ظلم نباید کرد. به هیچ کس نباید ظلم کرد.
من یک خاطره از امام نقل کنم. ما یک شب در خدمت امام بودیم. من از ایشان پرسیدم نظر شما نسبت به فلان کس چیست – نمیخواهم اسم بیاورم؛ یکی از چهرههای معروف دنیای اسلام در دوران نزدیک به ما، که همه نام او را شنیدند، همه میشناسند – امام یک تأملی کردند، گفتند: نمیشناسم. بعد هم یک جملهی مذمتآمیزی راجع به آن شخص گفتند. این تمام شد. من فردای آن روز یا پسفردا – درست یادم نیست – صبح با امام کاری داشتم، رفتم خدمت ایشان. بمجردی که وارد اتاق شدم و نشستم، قبل از اینکه من کاری را که داشتم، مطرح کنم، ایشان گفتند که راجع به آن کسی که شما دیشب یا پریشب سؤال کردید، «همین، نمیشناسم». یعنی آن جملهی مذمتآمیزی را که بعد از «نمیشناسم» گفته بودند، پاک کردند.
ببینید، این خیلی مهم است. آن جملهی مذمتآمیز نه فحش بود، نه دشنام بود، نه تهمت بود؛ خوشبختانه من هم بکلی از یادم رفته که آن جمله چه بود؛ یعنی یا تصرف معنوی ایشان بود، یا کمحافظگی من بود؛ نمیدانم چه بود، اما اینقدر یادم هست که یک جملهی مذمتآمیزی بود. همین را ایشان آن شب گفتند، دو روز بعدش یا یک روز بعدش آن را پاک کردند؛ گفتند: نه، همان نمیشناسم. ببینید، اینها اسوه است؛ «لقد کان لکم فی رسولاللَّه اسوه حسنه۱».
خطبههای نماز جمعهی تهران در حرم امام خمینی (ره) – ۱۳۸۹/۰۳/۱۴
قسمت پنجم: انقلاب قرآن
بیانات در جلسه درس تفسیر قرآن کریم ۱۳۶۰/۱۱/۰۹
امام که آمده بودند ایران – سال ۵۷ – خب ما اوّل یک نظر امام را دیدیم، روزی که ایشان وارد شدند آنجا زیارت کردیم امام را بعد هم شب که آمدند مدرسهی رفاه یک نظر دیدیم، نزدیک هم نرفتم که مبادا مزاحمشان بشویم که همهی دورشان را گرفته بودند، میبوسیدند، من گفتم، من یک نفر حداقل اذیت نکنم امام را، نرفتم،[گفتم] بعد میرویم خدمت امام. فردا شبش بود ظاهراً، یا یکی دو شب بود که آن مدرسهی علوی بودند، فرستادند ما را خواستند، بنده و بقیهی برادرانی که عضو شورای انقلاب بودیم ماها را خواستند. من وارد اتاق شدم، سر شب بود دیدم امام نشستند پشت قرآن دارند قرآن میخوانند. حالا کِی است؟ دو سه روز بعد از ورود امام، آن روزهایی که شماها لابد یادتان هست در خیابان ایران و آن محوطهی اطراف چه خبر بود از جمعیت و ولولهی جمعیت. امام مراجعات به او شده، آمدهاند، رفتهاند. حالا غیر از اینکه مردم آمدهاند مراجعه کردند، افراد خصوصی، سیاستمداران، روحانیون، – نمیدانم – دوستان قدیمی، افراد متفرقه آمدند خدمت امام، یکی پیشنهاد کرده، یکی پرسیده، یکی چیزی گفته، مرتب مشغول بود امام.
سرشب ایشان در این همه غوغا که حالا بعدش هم باز یک عدّهای بخواهند ملاقات کنند، یک عدّهای کار دارند، تا آخر شب باز امام کار داشت، در همهی این غوغاها بعد از نماز مغرب و عشا ایشان نشسته بودند در یک اتاق تنها انگار که در این دنیا هیچ خبری نیست قرآن را باز کرده بودند، مشغول قرآن خواندن بودند. یعنی امام یک روز هم قرآن خواندن یادشان نمیرفت؛ مرتب قرآن میخواند. ببینید این دل با قرآن آشناست که اینجوری است.
۱۳۷۶/۱۱/۱۴
یکی از خاطرات خیلی جالب من، آن شب اوّلی است که امام وارد تهران شدند؛ یعنی روز دوازدهم بهمن – شب سیزدهم – شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتی آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانی کردند، بعد با هلیکوپتر بلند شدند و رفتند. تا چند ساعت کسی خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلیکوپتر، امام را در جایی که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر میخواسشت جایی بنشیند که جمعیت باشد، مردم میریختند و اصلاً اجازه نمیدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. میخواستند دور امام را بگیرند.
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود – همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید – آنجا در یک قسمت، کارهایی را که من عهدهدار بودم، انجام میگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر میکردیم. در همان روزهای انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهای آنجا بودیم که کارهای مربوط به خودمان را انجام میدادیم. آخر شب – حدود ساعت نهونیم، یا ده بود – همه خسته و کوفته، روز سختی را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقی که کار میکردم، نشسته بودم و مشغول کاری بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایی از داخل حیاط میآید – جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛
البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست – دیدم از آن حیاط، صدای گفتگویی میآید؛ مثل اینکه کسی آمد، کسی رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان میآیند! برای من خیلی جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را میبینم – پانزده سال بود، از وقتی که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم – فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهای متعدّد – شاید حدود بیست، سی نفر آدم، آنجا بودند – همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
برای ایشان در طبقه بالا اتاقی معیّن شده بود – که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامی میدارند – به نحوی طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پای پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه میکردیم. روی پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمیآید که این بیست، سی نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روی پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فردای آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علویِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است – نه مدرسه علوی شماره یک که همسایه رفاه است – و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.
قسمت ششم: فرزند روحالله
امام واقعاً ابعاد خیلی گوناگونی داشت و جامعالاطراف و جامعالجهات بود. در این یک سال هم، ما واقعاً همیشه امام را در بین خودمان داشتیم. من در طول این یک سال، یک روز را سراغ ندارم که امام در جامعهی ما، حاضر نبوده باشد. من امیدوارم که صدها سال در کشور ما، همینطور باشد. سعی همهی ما باید این باشد، حالا که جسم امام نیست – «اعیانهم مفقوده»(۱) – اما هویت و فکر و راه و حرف دل امام که با صد زبان، آن را گفته و فقط با فریاد سیاسی آن را نگفته است؛ بلکه در آن، فریاد سیاسی و شعر عرفانی و لبخند و اخم و گریه برای یک حادثهی کوچک هست، در جامعه بماند.
مادر اسیری به من گفت که بچهام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است، شما برو به امام بگو فدای سرتان، من ناراحت نیستم! وقتی که خدمت امام آمدم، یادم هم رفت اول بگویم؛ بعد که بیرون آمدم، یادم آمد؛ به یکی از آقایانی که در آنجا بود، گفتم به امام عرض بکنید یک جمله ماند.
ایشان پشت درِ حیاط اندرونی آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتی حرف آن زن را گفتم، امام آنچنان چهرهایی نشان دادند و آنچنان رقتی پیدا کردند و گریهشان گرفت که من از گفتنش پشیمان شدم! این واقعاً خیلی عجیب است. ما این همه شهید دادیم؛ مگر شوخی است؟ هفتاد و دو تن از یلان انقلاب قربانی شدند؛ ولی او مثل کوه ایستاد و اصلاً انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است؛ حالا در مقابل اینکه اسیر را کشتهاند، چهرهاش گریان میشود؛ اینها چیست؟ من نمیفهمم. آدم اصلاً نمیتواند این شخصیت و این هویت را توصیف کند.
بیانات در دیدار اعضای ستاد برگزاری مراسم سالگرد ارتحال امام ۶۹/۰۳/۰۱
شنیده نشد که خانوادهی شهیدی بیتابی و ناشکری کند. البته گریه کردن ایرادی ندارد؛ امّا ناشکری نکردند. برای خدا دادند و این، آن چیزی است که مردان بزرگ عالم را تحت تأثیر قرار میدهد. زمانی من به مازندران آمدم. در یکی از شهرهای مازندران، بعد از سخنرانی، وقتی میخواستم سوار اتومبیل شوم، دیدم خانمی به اطرافیان اصرار میورزد که با من صحبت کند. گفتم که بگذارند بیاید. خانم جلو آمد و گفت: پسر من در دست بعثیها اسیر بود. همین چند روز قبل به من خبر دادند که او زیر شکنجه کشته شده است. شما که به تهران رفتید، از قول من به امام سلام برسانید و بگویید: پسر من فدای شما؛ من ناراحت نیستم. این جمله را در همین مازندران – در بابل یا ساری، یادم نیست – خانمی به من گفت. وقتی در تهران مطلب را به امام گفتم، آن مرد با عظمت و با ابهّت و آن کوه صبر و حلم، چنان در هم و منقلب شد که تعجّب کردم!
بیانات در حسینیهی «عاشقان کربلا»ی ساری ۷۴/۰۷/۲۲
قسمت هفتم: درس امید
آنچه درپی میآید خاطرهای است که حضرت آیتالله خامنهای در سال ۷۰ و در هنگام بازدید از منزل حضرت امام خمینی(ره) در قم آن را روایت کردهاند: روز دوم فروردین سال ۴۲ مثل همین حالا در مقابل چشمم قرار دارد…
بعد از قضایای مدرسهی فیضیه و آن حوادث کذایی، اولِ شب خودمان را با دوستان به اینجا رساندیم – چون همه از این خانه نگران بودند که چه خواهد شد – از آن درِ حیاط کوچک وارد شدیم و دیدیم که ایشان آن گوشهی حیاط ایستادهاند و مشغول اقامهی نماز مغرب و عشا هستند و جمعی هم با ایشان مشغول نمازند. آنچنان طمأنینهیی در وجود ایشان بود که هر اضطرابی را تمام میکرد؛ اصلاً کأنه هیچ حادثهیی اتفاق نیفتاده است؛ واقعاً مثل کوه استوار ایستاده بودند و مشغول نماز بودند؛ بعد هم از آن پلهها بالا آمدند و به اتاق دست چپ تشریف بردند و نشستند؛ طلبهها هم ریختند که بیانات ایشان را بشنوند.
از جملهی حرفهای ایشان در آن روز – که عین شدت اختناق و تسلط دستگاه ستمگر بود – این بود که گفتند اینها خواهند رفت و شماها خواهید ماند و ما از این سختترش را هم دیدهایم؛ تحمل و ایستادگی کنید. این برای ما درس امید است. حقیقتاً استقامت ایشان در مقابل شداید و امیدشان به آینده این بود؛ و همین است که امروز هم میتواند ملت ما را پیش ببرد؛ یعنی امید به آینده و ایستادگی در مقابل مشکلات. ایشان درس عملی و عینیِ این را دادند و راهشان این راه بود.
بیانات به هنگام بازدید از منزل حضرت امام خمینی(ره) در قم ۱۳۷۰/۱۲/۱
قسمت هشتم: لباس رزم
من یکی از دفعاتی که سال ۵۹ از اهواز به تهران میآمدم، چون لباس نظامی تنم بود، رویش قبا میپوشیدم. رسم ما هم این بود که از راه که میرسیدیم، مستقیم خدمت امام میرفتیم. عصر یک روز پنجشنبه که برای نماز جمعه به تهران آمده بودم، مستقیم خدمت ایشان رفتم و چیزی راجع به جبهه گفتم و آمدم. شاید بار اولی بود که از جبهه خدمت ایشان میرسیدم. تا این چکمههایم را دم در در بیاورم، ایشان از پشت شیشه همینطور به آن هیأت بنده که لباس نظامی زیر قبا تنم بود، نگاه میکردند. وقتی رسیدم، دستشان را بوسیدم. خودشان گفتند که یک وقت بود که این لباس شما خلاف مروت بود، و حالا بحمدالله وضع به اینجا رسیده است. من احساس کردم که ایشان خوشحالند. در ابتدا قدری هم در دلم تردید بود. اول بار که در اهواز قبا را کندم و لباس نظامی پوشیدم، در ذهنم بود که آیا این کار درست است یا نه. بعد که دیدم ایشان لبخند زدند و لطفی کردند، فهمیدم که خوشحالند.
بیانات در دیدار روحانیون تیپ مستقل ۸۳ امام جعفر صادق(ع) ۱۳۷۰/۰۹/۱۱
قسمت نهم: آخرین ذکر
ایشان تا آخرین لحظات حیاتشان، ذکر و نماز و دعا را از دست ندادند. حاج احمد آقا فرزند عزیز حضرت امام میگفتند: پیش از ظهر روز آخر حیات امام(رحمهالله)، ایشان روی تخت دایماً نماز میخواندند. مدتی گذشت، بعد پرسیدند: ظهر شده است؟ گفتم: بلی. آن وقت خواندنِ نماز ظهر و عصر با نوافلش را شروع کردند. بعد از اتمام نماز، مشغول ذکر گفتن شدند و تا لحظاتی که در حالت اغما بسر میبردند، مرتب پشت سر هم میگفتند: «سبحانالله و الحمدلله و لاالهالّاالله واللهاکبر، سبحانالله و الحمدلله ولاالهالّاالله واللهاکبر». این کار برای ما درس است. ما که رهبرمان را دوست داریم، باید به کارها و روحیات او توجه کنیم و از آن درس بگیریم.
بیانات در مراسم بیعت فرماندهان و اعضای کمیتههای انقلاب اسلامی۱۳۶۸/۰۳/۱۸
دانلود فایل (های) این نوشته :
»» بخش تصویری |
.::. دانلود با کیفیت بالا .::.
(فرمت: MP4 – ابعاد تصویر: ۴۵۰*۷۲۰) (حجم کل: ۲۲۲ MB )
لینک اصلی قسمت ۱ | لینک کمکی قسمت ۱ لینک اصلی قسمت ۲ | لینک کمکی قسمت ۲ لینک اصلی قسمت ۳ | لینک کمکی قسمت ۳ |
تاریخ ماندگاری لینک اصلی: نامحدود |
منبع: MobinMedia.ir |