فیلم مستند جهانشهری ها / قسمت پنجم / ربکا / لینک مستقیم دانلود
فیلم مستند جهانشهری ها پیرامون انسان های حقیقت طلب و حق جویی که در اقصی نقاط عالم به حقیقت اسلام پی بردند و در جهت اشاعه آن تلاش می کنند. این قسمت از مستند جهانشهریها، روایت زندگی و نحوه اسلام آوردن دختری بود که در انگلستان متولد شده بود.
” ربکا ” روایت از زندگیاش را اینگونه شروع میکند: من در شهری کوچک در سواحل جنوب انگلستان به دنیا آمدهام؛ شهر بسیار کوچکی که همه ساکنان آن انگلیسی بودند. حدود پنج نفر از فرهنگهای دیگر، در آنجا زندگی میکردند. در نتیجه من در حالی بزرگ شدم که هیچ چیز از اسلام نمیدانستم و درباره آن فکر نکرده بودم. زندگی من هیچ ارتباطی با اسلام نداشت. در مدرسه هم هیچ وقت، چیزی درباره اسلام به ما یاد نداده بودند. اما همیشه دربارهی امور ماورایی و نادیدنی علاقهمند به آموختن بودم. همیشه فکر میکردم عالم دیگری وجود دارد که من باید درباره آن بدانم.
مدت زمان : ۳۴ دقیقه
کیفیت : TVRip (خیلی خوب)
کارگردان : شهاب اسفندیاری
کاری از : شبکه سوم سیما
پیشنهاد مبین مدیا : این مستند را از دست ندهید!
او خانوادهاش را معرفی کرده و آنها را چنین توصیف میکند: خانواده من به صورت شناسنامهای، مسیحی پروتستان هستند. مادرم تا سن هفت سالگی مرا همراه خودش به کلیسا میبرد اما از آن پس دیگر ادامه نداد، من یادم نمیآید اما مادرم میگوید آن زمان بیش از اندازه تحت تأثیر توصیفهای کشیش از جهنم قرار گرفته بودم. ظاهراً داستانهای ترسناکی از جهنم برای دوستانم تعریف میکردم و باعث وحشت آنها میشدم والدین آنها دیگر اجازه نمیدادند فرزندشان با من ارتباط داشته باشد چون بعضی از آنها شبها دچار کابوس شده بودند.
در حالیکه دوربین روی تصویر مادرش متمرکز شده است، میگوید: مادرم عکاس گل و گیاه است. او چند کتاب درباره گل و گیاه منتشر کرده است. کتابهای او را در کتابخانهام دارم. باید بگویم که او انسان بسیار پاکی است. وقتی دو ساله بودم پدرم خانواده را ترک کرد. من فقط تا پنج سالگی او را میدیدم از پنج سالگی تا الان فقط یکبار او را دیدهام او مذهبی نیست، شغل او نویسنگی است. تا آنجایی که از کتابهایش میتوانم بفهمم فردی غیر مذهبی است.
وی با تأکید بر اینکه خانواده، خصوصاً پدر بزرگش اهل آداب و رسوم بودند؛ افزود: از نگاه بیرونی ظاهر خانواده ما خیلی خوب و کاملاً بینقص به نظر میرسید. برخی از دوستانم که به دیدن خانوادهام میآمدند میگفتند برای چه اینجا را رها کردهای و به لندن آمدهای؟ واقعیت این بود که ظاهرش خیلی خوب به نظر میآمد. اما از نظر من پشت آن ظاهر زیبا چیزی وجود نداشت. قصد اهانت به خانوادهام را ندارم؛ ولی واقعاً در عمق آن هیچ چیزی نبود و من کم کم احساس سرخوردگی میکردم.از خودم میپرسیدم که این همه برای چیست؟ ما زندگی به اصطلاح خوبی داریم هدف ما در زندگی فقط این است که زندگی خوبی داشته و مودب باشیم و همه کارها را در زمان خودش و به درستی انجام دهیم. ولی خب چه هدفی پشت این کارها بود؟ هیچ چیزی نبود! برای همین بود که من احساس خفگی میکردم.
در ادامه حرفهایش به قاب عکسی اشاره کرده و میگوید: این را از تهران آوردهام چون مدتی را در تهران زندگی کردهام. این را از سرخیابانی که در آن زندگی میکردم خریدهام. و انگشت اشارهاش قاب دیگری را نشانه میرود و ادامه میدهد: این یکی را نیز از حرم امام رضا(ع) گرفتهام. مدتی را در ایران درس خوانده و حدود ۶ ماه در آنجا زندگی کردهام.
ربکا در راستای فعالیتهای تلویزیونی خود تصریح کرد: هر هفته مجری سه برنامه زنده هستم که شبها پخش میشوند. یکی دو برنامه ضبط شده هم دارم که در قالب مجموعهای به نام the Awaited پخش میشود و دربارهی امام زمان(عج) است چون شبکه ما یک شبکه شیعه است باید خیلی مراقب باشیم تا سیاسی نشود در غیر این صورت پخش شبکه را قطع میکنند. یک مرتبه پخش خود را از یک ماهواره مجبور شدند قطع کنند. خصوصاً اینجا خیلی مراقب باشیم. یکبار یکی از همکارانمان توسط یکی از وهابیها؛ مورد ضرب و شتم قرار گرفت و را به بیمارستان بردند.
وی خاطر نشان کرد: وقتی شانزده ساله بودم میخواستم خانه را ترک کنم، مادرم مرا متقاعد کرد که اگر خانه را ترک کنم دیگر نمیتوانم درسم را ادامه بدهم. خیلی عجله داشتم که به بیرون بیروم و زندگی خودم را داشته باشم.
ربکا با توجه به سالهای دانشجوییاش میگوید: به لندن آمدم و در محلهی لدبروک گرو که محلهی مجللی است ساکن شدم. با دوستانی که همهشان علاقه داشتند هنرمند، هنرپیشه و یا مدل بشوند رفت و آمد داشتم. آن زمان حدوداً نوزده یا بیست ساله بودم. دوباره وارد فضایی شدم که همهاش در مورد تصویر، ظاهر، قیافه گرفتن و نمایش دادن بود و من احساس میکردم که مسألهی انسان بودن اینجا مفقود شده است. شاید برای برخی عجیب به نظر برسد ولی برای من آن دوران رنج آور بود از نظر من این وضعیت همان «اگزیستانس جهنمی» بود مثل این بود که در یک مهمانی باشی با صدای خیلی بلند موسیقی؛ همه نیز در ظاهر مشغول خوش گذرانی هستند، تو این وضع را میبینی و از خود میپرسی معنی این رفتارها چیست؟ مقصد این راه کجا است؟ ولی آن زمان نمیتوانستم حال خودم را در کلمات بگنجانم چون آن زمان هنوز با اسلام آشنا نشده بودم؛ هیچ الگوی دیگری نداشتم که با زندگی خودم را با آن مقایسه کنم فقط این را میفهمیدم که به شدت از این طرز زندگی ناراضیام. شبها خواب بد میدیدم بیخوابی و بیاشتهایی داشتم. یکی از خوابهایی که آن زمان زیاد میدیدم این بود که در تاریکی بلند میشوم تا چراغ را روشن کنم ولی هر چه تلاش میکنم روشن نمیشود و من مداوماً تلاش کرده اما چراغ روشن نمیشود.
او با بیان اینکه شاید بیش از اندازه قضاوت کرده باشد، اظهار داشت: خیلی وقتها به این جمله پیامبر اکرم(ص) که فرمودند: «آن کس که به یاد خدا باشد در میان درختان خشکیده، مانند درخت زندهای است» میاندیشم. وقتی دفتر خاطراتم را ورق میزنم و حتی الان وقتی سوار مترو میشوم به یاد این جمله میافتم. قبل از مسلمانشدن هم گاهی این احساس را داشتم که مردم بیدار نیستند. احساس میکردم نوعی مرگ روحی و روانی زندگیهای ما را فرا گرفته است بدون اینکه آگاهانه بدانیم چه میکنیم و نکتهی دیگر این است که در این نوع زندگی تصنعی بودن همه چیز را احساس میکردم.
ربکا در توصیف دوستان خویش چنین گفت: خیلی از دوستانم به مکاتبی مثل بوداییسم و هندوئیسم علاقه داشتند اما من هیچ وقت نتوانستم ارتباط خیلی عمیقی با آنها برقرار کنم. البته آن زمان مقداری در حد ظاهری به این افکار و مکاتب پرداخته بودم چون محیطی که در آن بودم این چیزها را میپسندید. از سن ده سالگی یاد گرفتم که با چوبهای ژاپنی غذا بخورم. مادرم برایم یک کیمونو خرید، چند کتاب خودآمور ژاپنی خریدم و شروع کردم به یاد گرفتن این زبان. وقتی چهارده ساله بودم مقدمات ادامه تحصیل در رشتهی زبان و ادبیات ژاپنی در دانشگاه را پیگیری کردم. این علاقه همینطور ادامه پیدا کرد و تا امروز هم باقی مانده است، این اولین عشق من بود.
وی با تأکید بر اینکه در دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن پذیرفته شد؛ ادامه داد: در رشته زبان و ادبیات ژاپنی، نمایشنامههای قرن دهم ژاپن مشهور به نمایش نو را میخواندیم که من به آنها علاقه زیادی داشتم و یکی از داستانهای کوتاه من بر اساس یکی از این نمایشنامهها است. ادبیات قرت نوزدهم ژاپن و تئاتر کابوکی را نیز میخواندیم. سفری چند ماهه هم به ژاپن داشتیم.
ربکا در توصیفات سفرش به ژاپن چنین میگوید: همه ما به عنوان دانشجو در این سفر شرکت کردیم آنها جایی در شهر نسبتاً جدیدی در شمال ژاپن به اسم ساپ هورو برای اقامت ما در نظر گرفته بودند. قدمت این شهر فقط حدود یکصد سال است. برایمان مقداری عجیب بود که ما را این همه راه به ژاپن فرستاده بودند. بعد در شهری اقامت داریم که هیچ تاریخی ندارد.
ژاپن هنوز به فرهنگ خود بسیار افتخار میکند ولی وقتی نگاه میکردم احساس میکردم خیلی چیزها را از دست داده است. همه ژاپن را به خاطرپیشرفتهای اقتصادیاش، پرکاری مردماش، نظمی که در فرهنگ ِکار برقرار است؛ تحسین کردهاند. اما ژاپن هم شبیه دیگر کشورهای صنعتی شده است که معنویت خود را از دست دادهاند.
او با بیان اینکه آنجا مهمان یک خانواده ژاپنی بوده است، افزود: رابطه خیلی خوبی با مادر آن خانواده برقرار کردم با هم خیلی دوست شدیم به خاطر این که او هم به فرهنگ قدیم ژاپن علاقه داشت. او یک خانم خانهدار بود شوهرش در کار تبلیغات و اغلب بیرون از خانه بود. من به همراه آن خانم به موزهها می رفتم البته او خیلی انگلیسی بلد نبود. با هم به معابد بودایی هم میرفتیم ولی باز احساس میکردم خیلی سطحی است. در عمق وجود آدم اثری نمیگذاشت حتی مدتی مدیتیشن ذن انجام میدادیم اما احساس میکردم هیچ زمینه، مبنا، اساس و بنیاد اخلاقی نداشت. این چیزها برای من کافی نبود اما خیلی خوشحال بودم از اینکه در حال مسافرت هستم. وقتی از روی دریای چین میگذشتم و از داخل هواپیما به جزیرههای آن پایین نگاه میکردم. در راه بازگشت از ژاپن بود که به مالزی رفتم.
ربکا با تأکید بر اینکه برای اولین بار در مالزی با اسلام آشنا شد، توضیح داد: میخواستم به اصیلترین مناطق مالزی بروم، نمیخواستم به مناطق تجاری یا توریستی آن بروم. میخواستم به مالزی واقعی رفته باشم! برای همین یک تاکسی گرفتم و از کوالالامپور به کوالالیپیس رفتم؛ سفر زیبایی بود جاده از دل طبیعت میگذشت. در کوالالیپیس وقتی سوار قطار شدم با چند نفر هلندی آشنا گشتم. به اتفاق آنها به شهر کاتابارو در شمال شرق رفتیم.
وی با بیان اینکه در مالزی حجاب خانمها چادر یا عبای عربی نیست؛ تصریح کرد: لباسی به نام سارون دارند من هم چند سارون خریدهام. در آن سفر تفاوت چشمگیری بین ژاپن و مالزی احساس کردم. تفاوت کشوری صنعتی که ارتباط با بنیانهای معنوی خود را از دست داده و هنوز قواعد اخلاقی و معنوی در آن جاری است. خیلی زود این تفاوت را احساس کردم. در مالزی بیشتر احساس راحتی و رضایت میکردم.
ربکا در ادامه صحبتهایش افزود: صاحب آن مهمانخانهای که در آن ساکن بودم احساس وظیفه میکرد که به من نماز خواندن را آموزش بدهد هنگام نماز مرا به مسجد میبرد. داخل نمیرفتم مرا میبرد که از کنار دیوارههای مسجد تماشا کنم. با این که زمان کوتاهی در مالزی بودم ولی احساس خوبی داشتم. احساس رضایت و آرامشی که سالها آن را از دست داده بودم. مجدد که به انگلستان برگشتم و به زندگی معمولی خودم مشغول شدم اینگونه نبود که ناگهان یک تحول اساسی پیدا کرده باشم البته یک قرآن به من داده شده بود و بعد وقتی ۲۱ساله بودم با یک خانم مراکشی همخانه شدم. او شاید یک سال و نیم یا دو سال از من بزرگتر بود. من دنبال جای آرامی بودم که درس بخوانم. برای همین از این خانم یک اتاق اجاره کردم ولی خیلی همدیگر را نمیدیدیم چون من همیشه درس میخواندم و در اتاقم بسته بود. دوستی ما خیلی آرام آرام شکل گرفت، مثلاً یکبار گفت: میآیی با هم قدمی بزنیم؟ گفتم برویم. کم کم او چیزهایی دربارهی اسلام میگفت و البته خیلی هم مذهبی نبود.
ربکا در توصیف همخانهاش چنین گفت: او در انگلستان بزرگ شده و به مدرسهای شبیه مدرسهای که من رفته بودم، رفته بود و بعد کنجکاو شده بود در مورد ریشههایش مطالعه کند. خیلی پرسشها درمورد هویت برایش مطرح بود. او هم در مسیر جستجو و شناخت بود هر دویمان اینگونه بودیم. وجه اشتراک ما همین طی کردن مسیر کشف و شناخت بود گاهی به خانه والدینش میرفتیم و میدیدم که پدرش نماز میخواند، در ماه رمضان به خانهشان میرفتم و با اینکه روزه نبودم با آنها افطاری میخوردم.
وی افزود: در دورهی کارشناسی ارشد باید رشتهای را انتخاب میکردم که که رشتهی کارشناسیام یعنی ادبیات ژاپنی را به اسلام وصل کند. برای همین رشته ادبیات تطبیقی آسیایی و آفریقایی را انتخاب کردم. زمانی که در کلاسهای ادبیات آفریقایی شرکت میکردم با برخی از داستانهای اسلامی در غرب آشنا شدم که خیلیها اصلاً از وجود آنها اطلاعی نداشتند، در دوره دکتری هم تحقیقات خود را در همین موضوع ادامه دادم و پی بردم که تأثیر مکتب اشراق در ادبیات غرب آفریقا از جمله در داستانهایی مشهور به «فلانی» از سنگال دیده میشود لذا دنبال تأثیرات مکتب اشراق بر این داستانها بودم. در آن دوره شهاب الدین سهروردی در جنوب اسپانیا شناخته شده بود و بین اسپانیا و آفریقا روابط تجاری و رفت و آمد دانشمندان زیاد بود.
ربکا در راستای تدریس برای دانشجویان خاطر نشان کرد: در رشته «مطالعات اسلامی» و «مقدمهای بر عرفان اسلامی» درس میدهم. برای دانشجویان رشتهی فرهنگ و تمدن اسلامی درس تأثیرات اجتماعی تصوف در دنیای اسلام را ارائه میدهم در مقطع کارشناسی ارشد هم به شیوهی آموزش از راه دور تدریس میکنم.
او با تأکید بر اینکه آزادی بدون معرفت ارزشی ندارد، ادامه داد: همه چیز به معرفت باز میگردد. مشکل یک زندگی خوب و مرفه هم به همین باز میگردد. میتوانی یک زندگی راحت و مرفه داشته باشی اما اگر معرفتی پشت آن نباشد، بیمعنی است مثلاً خود من آزاد بودم که هر وقت دلم میخواست بیرون رفته و هرگاه که خواستم برمیگشتم، هرجایی که میخواستم میرفتم هرچیزی که میخواستم میگفتم و هر کاری که دوست داشتم انجام میدادم اما واقعاً غمگین بودم. این آزادی؛ یک جور آزادی محدود است شاید مردم فکر کنند نامحدود است چون هر کاری میتوانی انجام بدهی اما در واقع خیلی محدود است چون با این آزادی تنها یک مسیر محدودی را میتوان پیمود. تنها کاری که میشود کرد این است که به بیرون بروی و خوش بگذرانی. چقدر میتوان این راه را ادامه داد؟ بعد از مدتی دیگر آن کارها مزهاش را از دست میدهد. دیگر ایجاد رضایت نمیکند و آدم دائماً فکر میکند این شیوه زندگی یک مشکلی دارد. اما دیگران نمیفهمند تو از چه سخن میگویی. وقتی درباره اسلام تحقیق میکردم، دیدم بله! پس این راه خروج است.
ربکا در توصیف اسلام برای خویش اضافه کرد: اسلام مانند دری بود که به روی من گشوده میشد و راه خروج را نشان میداد. آن زمان با اینکه شغل خوبی داشتم اما از وضع زندگیام راضی نبودم. نیاز به فرصتی داشتم که بتوانم از آن محیط دور باشم و فکر کنم که چگونه باید زندگیام را ادامه بدهم. واقعاً آن موقع انتظار بزرگی نداشتم. تنها چیزی که میدانستم این بود که باید مدتی از این جامعه دور بشوم این کار را هم انجام دادم به اتفاق آن دوست مراکشی به مصر رفتم. در ابتدا فکر نمیکردم که بتوانم شش ماه آنجا بمانم. ولی وقتی رفتم دیگر دلم نمیخواست برگردم.
وی افزود: وقتی ما به چنین جامعهای یا چنین کشوری سفر میکنیم نکته اول این است که از یک فرهنگ بسیار فردگرا و با روابط اجتماعی سرد آمدهایم و وارد فرهنگی میشویم که در آن مردم زندهتر به نظر میرسند که به نظرم این به دلیل همان یاد خداست. وقتی از مصر برگشتم، احساس کردم لندن یک شهر مرده است. در مصر رابطه عمیق ِجمعی بین افراد، شنیدن صدای قرآن قبل از اذان صبح و شنیدن صدای تلاوت قرآن در شب؛ توجه مرا خیلی جلب کرد چون ماه رمضان آنجا بودم. واقعاً اگر آدم تحت تأثیر آن قرار نگیرد، باید قلبی از سنگ داشته باشد. حتی قبل از این که خودآگاهانه به این نتیجه برسم بارها گفته بودم که میخواهم مسلمان بشوم.
دو سال تحقیق کردم، البته قبل از اینکه شهادتین بگویم مدتها نماز میخواندم، روزه میگرفتم، قرآن میخواندم، عامل به احکام بودم. دلیلی که دوره تحقیق من خیلی طولانی شد این بود که شنیده بودم برخی افراد زود مسلمان شده و زود هم اسلام را ترک کردهاند ضمن اینکه این تصمیمی بود که زندگی مرا عوض میکرد. نمیدانستم چه میشود؟ این تغییر چگونه بر من زندگی من اثر خواهد گذاشت؟ نمیدانستم که آیا میتوانم این شیوه جدید زندگی را ادامه بدهم. حتی مطمئن نبودم که آیا میتوانم هر روز پنجبار نماز بخوانم یا نه. آن موقع نماز میخواندم اما هنوز حجاب نداشتم در نهایت در سال ۱۹۹۹ به مسجد رفتم و گفتم میخواهم مسلمان شوم.
ربکا در ادامه نحوه مسلمان شدنش چنین گفت: دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که همچنان غیر مسلمان باشم. من را به دفتر مسجد بردند. از من پرسیدند چرا میخواهم مسلمان شوم؟ و من فقط زیر گریه زدم… گفتند خیلی خوب. لازم نیست توضیح بدهی. شهادتین را گفتم و یک کاغذی را امضا کردم.
او با اشاره به اینکه مادرش در ابتدا بسیار ناراحت شده است، تصریح کرد: مادرم فکر میکرد قرار است من به شخص دیگری تبدیل شوم. شخصی که با خانوادهاش قطع ارتباط میکند. به همین خاطر خیلی تلاش کردم که ارتباطم را با او حفظ کنم و نشان دهم که قصد ترک کردنش را ندارم. فکر میکنم در این سالها رفته رفته او متوجه شده است که بین اصول اخلاقی اسلام و اصول مورد قبول ِاو، شباهتهایی وجود دارد. بنابراین درمورد برخی موضوعات میتوانیم به توافق برسیم. اکنون هم بعد از دوازده سال که من به آرامش فکری رسیدهام؛ دیگر این واقعیت را پذیرفته است.
ربکا عادات غذایی خویش را چنین توصیف کرد: من از سن ۱۴ تا ۲۴ سالگی یعنی ده سال، گیاه خوار بودم؛ وقتی مسلمان شدم دوباره خوردن گوشت را شروع کردم. این مسأله برای مادرم کارها را مقداری مشکل کرده بود. مادرم نمیتوانست درست بفهمد که گوشت حلال یعنی چه؟ میگفت از مرغهایی که به شیوه بومی و سالم پرورش یافته، خریدهام حتماً حلال است دیگر! من میپرسیدم آیا موقع ذبح رو به مکه بودهاند و بسم الله گفتهاند؟ میگفت: نه فکر نکنم. خلاصه خیلی برای او مشکل شده بود، آخر من گفتم مادر همان غذاهای گیاهی راحتتر است. فقط غذای گیاهی درست کن. آن زمان که گیاهخوار بودم ماهی میخوردم و فقط گوشت نمیخوردم. بنابراین برای او مثل همان قدیم شد و خیلی به من لطف داشت. طوری که اگر یک مهمانی داشته باشیم و غذا گوشتی باشد برای من غذایی جداگانه با ماهی درست میکند.
او سفر حجش را اینگونه روایت میکند: زمانی که به سفر حج رفتم، هنوز به مکتب اهل بیت(ع) نپیوسته بودم، در عرفات میتوانستم صدای قرائت دعاهای امام حسین(ع) و امام زین العابدین(ع) را از چادرهای اطراف بشنوم. ما خودمان مقداری دعا میخواندیم بعد میپرسیدیم که دیگر چه باید بکنیم؟ دیگر کاری نبود که انجام بدهیم دوباره احساس کردم انگار هنوز یک چیزی کم دارم. انگار هنوز چیزی مفقود است. آن سفر عربستان از جهت دیگری بر من فوق العاده تأثیر گذار بود؛ اینکه پیام اسلام از این سرزمین، از این بیابانها و کوهها بیرون آمده است. آن موقع است که واقعاً درک میکنی که این یک معجزه است. وقتی با اتوبوس از آن بیابانهای خالی رد میشدیم ، کوههای قرمز و سیاه را در اطراف میدیدیم، درست همانطور که در قرآن توصیف شدهاند و فکر میکردم که چطور ما با اتوبوس در حال مسافرت هستیم و آن زمان پیاده، یا با اسب و شتر سفر میکردند. به راستی این پیام چطور از این سرزمین بیرون رفت و جهانی شد؟
ربکا با ذکر سفرهای معنویاش، از این تجربهها میگوید: از میان تجربههایم، سفری به حرم حضرت زینب(س) داشتم، به کاظمین، سامرا، کربلا و مشهد نیز رفتهام. احساس میکنم که با امام رضا(ع) رابطه نزدیکتری داشتهام. سفر کربلا نسبت به مشهد برای من تجربه کاملا متفاوتتری بود؛ طبعاً به خاطر واقعهای بود که در کربلا اتفاق افتاده است. در مشهد گویی یک نور لطیف شما را در برمیگیرد اما در کربلا احساس میکنید که نور بسیار شدیدتری وجود دارد که حق و باطل را کاملاً از هم جدا میکند.
او بر آرزویی که دارد تأکید کرده و با توجه به اینکه علاقه دارد تحقق یابد؛ افزود: آرزویم این است که روزی بتوانم در مشهد زندگی کنم. شاید وقتی یک زن پیر شدم بتوانم، ولی خدا میداند که عاقبت در کجا خواهم بود. رویای من این است که یک باغ آنجا داشته باشم. اینجا در انگلستان احساس نمیکنم که در وطنم هستم. حتی اگر اینجا یک باغ داشتم احساس نمیکردم که در وطن خود هستم. منتظر آن روزی هستم که بالاخره بتوانم وطن خود را پیدا کنم شاید آن روز هرگز نرسد.
ربکا با زبان و کلمات فارسی گفتگویش را به این شکل پایان میدهد: این زندگی کوتاه است و باید دربارهی آیندهمان فکر کنیم و باید درسهایی را که از اهل بیت میگیریم، به خاطر بسپاریم. اگر آزادی وجود داشته باشد اما علم نباشد جهان باز هم مثل زندان خواهد بود.