فیلم مستند جهانشهری ها / قسمت سیزدهم / حمزه / بخش اول / لینک مستقیم دانلود
مستند جهانشهری ها پیرامون انسان های حقیقت طلب و حق جویی که در اقصی نقاط عالم به حقیقت اسلام پی بردند و در جهت اشاعه آن تلاش می کنند. قسمت پایانی این مجموعه در دو بخش به زندگی «حمزه یوآن وانگ» تازهمسلمان اهل کشور ولز میپردازد.
مدت زمان : ۲۷ دقیقه
کیفیت : TVRip (خیلی خوب)
کارگردان : شهاب اسفندیاری
کاری از : شبکه سوم سیما
پیشنهاد مبین مدیا : این مستند را از دست ندهید!
دو قسمت پایانی این فصل از مجموعه، به زندگی «حمزه یوآن وانگ» تازهمسلمان اهل کشور ولز میپردازد که از مادری ایرلندی و پدری چینی زاده شده و همسری مراکشی دارد.
«حمزه یوآن وانگ» از ابتدای زندگیاش میگوید: من در سال ۱۹۶۶ به دنیا آمدم، دوره نوجوانی من در دهه ۷۰ میلادی گذشت. آن زمان در روستای ما هیچ خارجی وجود نداشت شما در من یک ترکیب واقعی از هر دو فرهنگ را مشاهده میکنید. مادرم اهل ایرلند بود. او وقتی نوزاد بود به همراه پدر و مادرش به اینجا آمده بود. پس از جنگ جهانی دوم دوران سختی بود، آن زمان خیلیها از ایرلند مهاجرت میکردند غذا و کار خیلی کم بود، والدین مادرم به اینجا آمدند و در رکسهام ساکن شدند.
در ادامه جریان زندگی از پدرش میگوید: آن زمان کشور پدر من ۸۰۰۰ مایل دورتر بود. چین تازه توسط ژاپن اشغال شده بود عاقبت او سوار یک کشتی شد و به مدت ۱۳ سال دور جهان میچرخید و به عنوان کارگر موتورخانه کار میکرد پس از سالها سفر دور دنیا سر از بندر لیورپول در آورد و با تعدادی از دوستانش تصمیم گرفتند در انگلستان بمانند و در روستای رکسهام یک رستوران باز کردند آن زمان مادر من حدود ۱۹ یا ۲۰ ساله بوده است او به عنوان خدمتکار در رستوران پدرم مشغول به کار میشود بدین ترتیب پدر ومادرم با هم آشنا میشوند و ازدواج میکنند.
حمزه با بیان اینکه پدر ۸۹ سالهاش هماکنون به چین رفته است، مادرش را توصیف میکند: مادرم هشت سال پیش از دنیا رفت. او زن بسیار سختکوش و پر کاری بود. سه پسر روستایی ماجراجو و گرسنه داشت که بیرون از خانه درگیر مبارزهای برای بقاء بودند و در داخل هم با یکدیگر در رقابت بودند مادرم همیشه مشغول کار بود و او هم در تلاش برای بقاء چون همسرش همیشه در حال سفر بود، وقتی بود هم کمک زیادی نمیتوانست بکند چون انگلیسی صحبت نمیکرد. در بزرگ کردن فرزندانش اغلب تنها بود، چون پدرم مرد کارگری بود و طبق فرهنگ چینی، امور خانه و تربیت بچهها بر عهده زنان بود.
او به عنوان یک نوجوان ولزی بزرگ شده؛ در حالی که واقعاً اهل ولز نبوده است، بحث را به سمت خود سوق داده و میگوید: نیمهایرلندی و نیمهچینی بودم اسم سابق من قبل از مسلمان شدن «یوآن» بود، این یک اسم ولزی نیست. علت اینکه اسم من «یوآن» شد این بود که پدرم میخواست اسم من را «یایوان» بگذارد که یک اسم چینی است و مادرم میخواست اسم ولزی«یه یا» را روی من بگذارد نهایتا توافق کردند که نصف ـ نصف از این دو اسم انتخاب کنند و با این کار مرا از آنچه بودم عجیب و غریبتر کردند.
حمزه از مبارزهای که در نوجوانی درگیرش کرده بود، حرف میزند: وقتی شما جوان باشید و در اقلیت باشید، برای بقاء مبارزه میکنید مبارزه ما این بود که بتوانیم با بچههای مدرسه دوست شویم این که تنها نمانیم و احساس کنیم که یکی از آنها هستیم یک اصطلاح تحقیرآمیز در زبان انگلیسی برای اشاره به چینیها وجود داشت این کلمه چینک بود. کلمه بدی بود. شنیدن این واژه مثل مرزی بود که باید بر سر آن محکم میایستادیم و گرنه همواره مورد آزار و اذیت قرار میگرفتیم به یاد دارم شاید هفت یا هشت ساله بودم که میرفتیم در خانهها را میزدیم به امید این که دوستی پیدا کنیم. از پشت در صدای نجواهایی میشنیدیم میگفتند: «چینیها آمدند» آنها را راه ندهید.
او در رابطه با دوران تحصیل خود اینگونه توضیج میدهد: بعد از اتمام دبیرستان در ۱۶ سالگی به حرفه آشپزی پرداختم. در کالج رشته هتلداری و پذیرایی را انتخاب کردم دوره کالج را با موفقیت به پایان رساندم در تنها هتلی که در روستای ما وجود داشت مشغول به کار شدم کارم را یاد گرفتم. در سن ۱۸ سالگی، هنگامی که مقداری پول جمع کرده بودم چمدانم را بستم، یک بلیط هواپیما به مقصد هنگکنک خریدم و رفتم تا در مورد نیمهچینیام بیشتر بدانم. آن سرآغاز یک سفر بزرگ بود از نظر حرفهای کارم را آنجا خوب یاد گرفتم. همان لحظه که از از هواپیما خارج شدم و وارد هنگکنگ شدم آنقدر هوای بیرون گرم بود که بعد از پنج دقیقه خیس عرق شده بودم، با خودم میگفتم: من چطور اینجا بمانم؟ شروع کردم دور شهر هنگکنگ بچرخم کاملاً گم شده بودم. نمیدانستم کجا دارم میروم.
یوآن وانگ به صحبتهایش ادامه میدهد: دنبال کار گشتم. به یکی از هتلهای پنج ستاره هنگکنک رفتم یک روز وقتی داشتم از پله برقی پایین میرفتم یک لحظه دیدم یک نفر که شبیه سرآشپزها است دارد از طرف مقابل بالا میآید از او پرسیدم: شما سرآشپز اینجا هستید؟ گفت بله. گفتم من از انگلستان آمدهام و دنبال کار میگردم. گفت: برو پایین یک فرم استخدام پرکن.با من مصاحبه کردند.
او با بیان اینکه در رستوران فرانسوی هتل به کار مشغول شد، ادامه میدهد: دستیار بخش پیشغذاها و سالادها شدم در آن رستوران فرانسوی با اینکه کارم از نظر حرفهای دستیار آشپز بود ولی در قرارداد شغل من «ظرفشور» ذکر شده بود چون سنم کمتر از ۱۸ سال بود حقوق و مزایای من هم مثل یک ظرف شور بود. در واقع آن زمان در پایینترین پلهی نردبان قرار داشتم. با این هدف از انگلستان به هنگکنگ رفتم که ریشههای خودم را پیدا کنم. احساسم این بود که به وطنم می روم ولی وقتی که رسیدم به هنگکنگ چینیها مرا به عنوان «مرد سفیدپوست» مسخره میکردند. فکر میکردم که اینجا هیچوقت نمیتوانم برنده باشم من واقعاً که هستم؟ به آنها که احساس تعلق نمیکردم به اینها هم که احساس تعلق نمیکنم. پس من متعلق به کجا هستم؟
حمزه سختیهای ۱۸ سالگیاش را اینگونه توصیف میکند: آنجا یک مبارزه سختتری برای بقاء در مقابل خود دیدم جوان ۱۸ سالهای بودم، زبان و فرهنگ آنها را نمیشناختم، خانوادهام با من نبودند، خیلی مورد آزار و استهزاء قرار گرفتم ولی کار برایم مهمترین مسئله بود. وقتی تنها ۱۹ سالم بود به عنوان سرآشپز هتلی در پکن منصوب شدم آن زمان جوان ترین سرآشپز هتل در سراسر آسیا بودم و فکر کنم این رکورد هنوز هم پابرجا باشد.
او در توضیح شرایط پکن در سال ۱۹۸۵ میگوید: وقتی رسیدم زمستان بود و هوا شاید منفی ۲۴ درجه بود. وقتی بیرون راه میرفتی مژههایت یخ میزدند،خیلی شرایط سختی بود. مضاف بر این فضای کمونیستی به شدت بر شهر حاکم بود. هر وقت میخواستی با مردم صحبت کنی یک پلیس مخفی از راه میرسید و میآمد به حرفهایت گوش میداد. من به وطن اصلیام برگشته بودم، اما این چیزهای عجیب و غریب را میدیدم این همه سال آرزو داشتم که وطن اصلیام را ببینم و حالا می دیدم اینها از آنها نژادپرست تر هستند! چگونه میتوانستم بگویم من اهل اینجا هستم؟ بعد از یک سال زبان چینی کانتونی را یاد گرفتم مهمترین انگیزه ام این بود که بتوانم با بستگانم در چین ارتباط برقرار کنم.
حمزه با اشاره به نام خانوادگیاش اضافه میکند: در روستای پدرم همه وانگ هستند وقتی برای اولین بار به آن روستا رفتم و اقوام و بستگان را دیدم، در واقع با چینی های اصیلی آشنا شدم که فرهنگی کاملاً متفاوت داشتند. برای من یک موقعیت بسیار بسیار عاطفی و احساسی بود بعد از آن همه آزار و اذیت که دیده بودم، حالا مردمی را یافته بودم که کاملاً به آنها احساس تعلق میکردم.
بعد از سه سال و نیم اقامت در هنگ کنگ و چین حمزه به رکسهام برمیگردد.
حمزه در ادامه می گوید: جوان که بودم همیشه احساس تنهایی میکردم. در اعماق وجودم غمی بود در تمام این دوران تنها چیزی که به من آرامش میداد این بود که احساس میکردم یک نیرویی همیشه با من هست احساس میکردم نگاه متفاوتی به زندگی دارم متفاوت و خاص هستم. گویی کسی مرا زیر نظر دارد و از من محافظت میکند و به من قدرت میدهد تا در جهت مثبتی با این مردم متفاوت باشم.
وانگ در ادامه توضیح میدهد: آن زمان دوستی به من خبر داد که یک مغازهای را برای فروش گذاشتهاند گفتم شاید فرصتی برای توسعه کسب و کارم باشد. صاحب مغازه یک عراقی بود و هم دوره من در کالج بود. هنوز چهرهاش برایم آشنا بود. به خاطر دارم که همان ایام هم سوالاتی در مورد اسلام از او میکردم نهایتاً تصمیم گرفتم که آن مغازه را از او بخرم.
حمزه روزهایی که آنجا کار میکرد اشارهای میکند: گاهی در خانه عماد را میزدم و میگفتم بیا بشینیم با هم یک چایی بخوریم و شروع میکردم از او درباره اسلام سوال کردن. چرا تو مثل ما مشروبات الکلی نمیخوری؟ چرا دنبال دخترها نمیروی؟ عماد به من جوابهایی میداد که مرا به یاد اعتقاداتی میانداخت که قبلاً داشتم. وقتی در مورد شراب از او سوال کردم، یک پاسخ کاملاً علمی و منطقی به من داد و گفت که در قرآن خدا گفته است که از این ماده آلودهکننده دوری بجویید و وقتی تنها میشدم ناخودآگاه در مورد چیزهایی که عماد میگفت فکر میکردم.
او با بیان اینکه با خود فکر میکرد که دیگر در این جامعه پذیرفته شده است، میافزاید: حتی به دلیل کسب رتبههای ورزشی، از نظر جسمی قدرت غلبه بر هر حریفی در این منطقه را داشتم یک چهره مطرح هستم؛ از نظر اقتصادی هم کسب و کار پر رونقی داشتم ولی به خود میگفتم تأمل کن! تو فکر میکنی کسی هستی در حالی که عماد، با چند بحث ساده به من نشان داد که از من قویتر است. گویی به یک ضعف درونی پی بردم و این تلنگری به من زد؛ که تو همیشه یک برنده بودهای چطور در این مورد میخواهی بازنده باشی؟ برای همین بیشتر علاقهمند شدم، و عماد هم بیشتر می آمد و من سوالات بیشتری میپرسیدم و من همینطور بیشتر یاد میگرفتم.
وانگ در ادامه صحبتهایش ادامه میدهد: یک بار به او گفتم برای من یک قرآن بیاور، عماد یک قرآن با ترجمه انگلیسی و یکی از این لباسهایی که در زبان عربی عراقی به آن دشداشه میگویند به من داد. گفت قبل از خواندن این کتاب باید حمام بروی نگفت باید وضو بگیری، گفت خودت را پاک و تمیز کن بعد این لباس را بپوش و قرآن بخوان و من از خواندن این کتاب خیلی آرامش میگرفتم. خواندن این کتاب هم روح مرا سیراب میکرد و هم نوعی هراس در من ایجاد میکرد. هراس از این جهت که هر چه میخواندم احساس میکردم که در مورد من سخن میگوید.
حمزه به خاطرهای از شب تولدش اشاره میکند و میگوید: به خاطر دارم که شب تولدم بود و با تعدادی از دوستانم برای خوردن و نوشیدن به یک رستوران هندی که متعلق به چند بنگلادشی بود، رفتیم. همه ما مشروبات الکلی مصرف کرده بودیم ولی من میخواستم جلوی دوستانم قیافه بگیرم که متفاوت هستم از گارسون پرسیدم آیا گوشت حلال دارید؟ میخواستم چیزهایی که یاد گرفته بودم را به رخ دوستانم بکشم و آن گارسون در پاسخ به من گفت: تو که مشروب خورده ای برای چه گوشت حلال میخواهی؟ گویی که با این حرف در یک لحظه تمام آن الکل از وجودم خارج شد یک لحظه به حماقت خودم پی بردم. حالم بد شد که دیدم آنقدر در چشم یک نفر حقیر و پست شدم. و از آن روز تا امروز دیگر
لب به الکل نزده ام.
او به حرفهایش ادامه میدهد: در آن مقطع به این جمعبندی رسیدم که عمیقاً به وجود خدا اعتقاد دارم ولی به عماد گفتم من انسانهای خوب بسیاری میشناسم که دل های پاک و روحهای زیبایی دارند ولی هرگز شهادتین نگفته اندو از آن طرف افرادی را دیدهام که مسلمان هستند، شهادتین گفته اند، نماز و عبادت شان به جا است ولی متأسفانه مایه شرمساری است که بگویم آنها بعضا زشتترین رفتارها و آلودهترین قلبها را داشتهاند به چشمهای آنها نگاه میکنی و گویی که در یک سیاره دیگری هستند آیا اسلام این است؟ اگر این اسلام است من ترجیح میدهم همان مسیحی باشم و شروع کردم بیشتر و عمیق تر در مورد مسیحیت تحقیق کنم شروع کردم به خواندن انجیل. ولی هرگز آن نیرویی که خواندن قرآن به من میداد را در خواندن انجیل نیافتم.
حمزه به مرحله بعد از زندگی اش اشاره کرده و دیدار با «احمد دیدات» را توصیف میکند: به کنفرانسی رفتم که او آنجا سخنرانی داشت همان جلسه کار خودش را کرد و برای من دیگر مسیحیت تمام شده بود به عماد گفتم: این ماه رمضان میخواهم با تو روزه بگیرم عماد گفت: نمیتوانی روزه بگیری. گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه باید نماز هم بخوانی. گفتم به من یاد بده نماز بخوانم گفت: تو هنوز اقرار به مسلمان بودن نکردهای گفتم: تو کاری به آن نداشته باش! میخواهم اول طعمش را بچشم! بعد از اینکه نماز خواندن را یاد گرفتم و برای اولین بار در ماه رمضان روزه گرفتم احساس میکردم قدرت خارقالعادهای پیدا کردهام از این که حس میکردم خدا از تغییر من راضی است چنان لذتی به دست میآوردم که تمام آن حفرههای خالی روحم را پر می کرد.
حمزه وانگ از اعتقادش به خدا میگوید: جوان که بودم همیشه احساس تنهایی میکردم در اعماق وجودم همیشه غمی بود این غم همیشه با من بود و هیچگاه از من جدا نشد در تمام این مدت تنها چیزی که به من آرامش میداد این بود که احساس میکردم یک نیرویی با من همراه است. نهایتاً به این نتیجه رسیدم که عمیقاً به وجود خدا اعتقاد دارم پذیرفتن اسلام برای من از سر منطق و عقل بود.
او در رابطه با پذیرفتن اسلام توضیح میدهد: از روی حسن نیت و با تحقیق اسلام را پذیرفتم آن زمان به مسجدی در لیورپول میرفتم و گاهی سوالاتی میکردم وقتی از آنها در مورد تفاوت شیعه و سنی سوال میکردم آن انسانهای مهربان و نازنین ناگهان دیوهای خشمگین میشدند با لحن تندی به من می گفتند: از آن شیعیان دیوانه باید دوری کنی! آنها مسلمانان واقعی نیستند.
حمزه با توجه به خشونت سنیها ادامه میدهد: به آنها گفتم که اگر چنین ادعایی دارید باید با استدلال و سند و مدرک حرف بزنید. برای همین نمیتوانستند. از دست آنها خیلی ناراحت بودم آن زمان کتابی در مورد ائمه اطهار(ع) به دست من رسید. وقتی من با شخصیت حضرت علی(ع) آشنا شدم با خودم گفتم: مرد کامل و الگویی که یک عمر دنبالش بودم این است فقط چند سطر از آن کتاب را خوانده بودم و گویی مستقیماً به قلب من نفوذ میکرد.