هو الرحمن الرحیم
در تیرماه ۱۳۶۷ در شلمچه دچار موجگرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بیهوشی رفت
دوران بیهوشی این جانباز، ۱۸ سال به طول انجامید
سال ۸۰ فرا رسید و آقا تشریف آورد اصفهان
همه اهل کوچه میدانستند برای دیدن تقی خواهد آمد؛
به همین خاطر صبح تا شب کشیک میکشیدند تا آقا را ببینند.
سرانجام انتظار به پایان رسید و آقا خیلی ساده تشریف آورد
همسایهها به او خوشآمد گفتند و او تشکر کرد، احوالپرسی کرد، بعد وارد منزل شد؛
دستی روی پیشانیاش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد
چه ارتباط خوبی با آقا برقرار کرد!
« محمدتقی، محمدتقی! می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟
محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟
در آستانه ی بهشت،دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
خوشا به حالت،خوشا به حالت،خوشا به حالت،…»
دغدغه ی شهادت،به حرف که نیست قلبت را بو میکنند اگر بوی دنیا می داد رهایت می کنند…
اگر عاشق شهادتی اول باید سرباز خوبی باشی ,خوب مبارزه کنی , مجروح شوی
اما کم نیاوری…
درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی
آقا محمد تقی صدایم را می شنوی؟ مثل نیروهای جامانـده در خاکریز دنیا ، از نـَفـَس افتـاده م…
به دادم می رسی؟
دریافت
مدت زمان: ۵ دقیقه ۳۵ ثانیه
طلوع:
جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور ۱۳۴۹ در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود؛ از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی یعنی در اسنفد ۱۳۶۶ به جبهه رفت.
کما:
در تیرماه ۱۳۶۷ در شلمچه دچار موجگرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بیهوشی رفت. دوران بیهوشی این جانباز، ۱۸ سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه میافزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود.در این ۱۸ سال که محمدتقی بر روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهاییهای پدر و مادر را پر میکرد.
پرستاری پدر:
هوشنگ طاهرزاده میگوید: من و مادرش با او حرف میزدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب میفهمیدیم. ناراحتیاش را، خوشحالیاش را، مریضیاش را، بهبودیاش را، دردش را، تشکرش را و … یک وقتهایی میرفتم بالای سرش، میگفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا؛ تقی تقلا میکرد، گلویش را میفشرد، انگار میخواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا؛ اگر صدایش در نمیآمد، اشکش که در میآمد. گوشه چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین میداد، معطر میشد!
عیادت مقام معظم رهبری:
دو سه سال بود حضرت آقا نمایندهاش را میفرستاد اصفهان برای سرکشی به تقی.
با این حال ما چشمانتظار قدمهای مبارک خودش بودیم. هر روز برای دیدار لحظهشماری میکردیم. تا این که سال ۸۰ فرا رسید و آقا تشریف آورد اصفهان.
همه اهل کوچه میدانستند برای دیدن تقی خواهد آمد؛ به همین خاطر صبح تا شب کشیک میکشیدند تا آقا را ببینند. سرانجام انتظار به پایان رسید و آقا خیلی ساده تشریف آورد. همسایهها به او خوشآمد گفتند و او تشکر کرد، احوالپرسی کرد، بعد وارد منزل شد؛ دستی روی پیشانیاش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. چه ارتباط خوبی با آقا برقرار کرد! از خوشحالی زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه بگویم. این دومین خوشحالی بزرگ دوران زندگیام بود. یک بار ورود امام به ایران و حالا ورود آقا به منزلمان.
آقا به تقی گفت:
محمدتقی! میشنوی آقاجون؟
میشنوی عزیز؟
میشنوی؟
در آستانهی بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما؛
خوشا به حالت…
نکتهبینها فهمیدند کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش میزند؟ مگر کسی این حال خوش را با همه دنیا عوض میکند؟ نکته بینها از همان لحظه منتظر شهادت محمدتقی بودند.
آقا حدود چهل دقیقه کنار تخت تقی نشست. هرچند بهشتی بودن او را بالای سر خودش گفته بود، با این حال به ما دلداری داد و گفت: ما منتظر خبرهای خوشی هستیم. آقا تقی، چهار سال پس از این دیدار زنده بود. این دلداری آقا باعث شد ما با امید و انرژی بیشتری به او رسیدگی کنیم.
خبر پرواز:
پدر شهید می گوید:یک روز خانمی سراسیمه آمد سراغ ما. گفت نذر کرده بودیم توی حسینیه بنیعباس علیهالسلام ۱۰ شب به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام متوسل شویم تا شفای تقی را بگیریم. شب پنجم حضرت به خوابم آمد و گفت «من از خدا خواستم ولی خدا قبول نکرد»؛ گفت بروید در خانه حضرت محمد (ص) را بزنید» وقتی خانم این خواب را نقل میکرد، یادم افتاد سالروز تولد پیامبر اسلام نزدیک است. احساس کردم تقی روزها را طی میکند تا برسد به این روز. شب تولد پیامبر نور و رحمت فرا رسید. حالا دیگر دستگاه تنفس هم نمیتوانست برای تقی کاری کند. دکترها و پرستارها دور تا دور تختش جمع شده بودند تا لحظهای گشوده شدن در بهشت را تماشا کنند. وقتی لحظه موعود فرا رسید، همه میخندیدند. هرچند پهنای صورتشان را اشک فرا گرفته بود. چرا که آخرین لبخند تقی در آخرین دم حیات دنیایی تماشایی بود!
دوبار خیلی دلم سوخت:
پدر می گوید :دو بار خیلی دلم برایش سوخت. یک بار وقتی برای نخستین بار زمینگیر شدنش را در بیمارستان شهید بقایی اهواز دیدم. یک بار هم موقع آخرین دیدارم در غسالخانه. پهلو به پهلویش کردم. دیدم تمام بدنش زخم و کبود است. انگار صد ضربه شلاق بر کمرش نشسته بود. پانزده سال او را پهلو به پهلو کرده بودم، دریغ از یافتن یک زخم کوچک. حالم دگرگون شد. بس که گریه کردم، از حال رفتم. تا این که یکی از بچههای جنگ حرفی زد و خوب دلداریام داد. حرف او آب خنکی بود بر آتش دلم. او گفت «تقی باید به این مرحله میرسید تا شهید میشد. فکر میکنی عشقبازی در برابر خدا یعنی چه؟ عشقبازی امام حسین علیهالسلام را ببین! آن وقت ببینم باز هم دلت برای تقی میسوزد یا نه؟» سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت ۸۴ به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست.
پست های مرتبط
مجموعه کلیپ سوره کوثر
نماهنگ | نقطه درخشان زندگی فاطمه زهرا سلامالله علیها
نماهنگ | پدافند هوایی، خاکریز کشور
نماهنگ | جنایت و شرارت رژیم خبیث
نماز جمعه نصر در نگاه علما و شخصیتهای برجسته حوزه
نماهنگ | حزبالله زنده است
ما ترکناک یابن الحسین(ع)
نماهنگ | مثل خورشید
مستند فرزند
مستند سرباز شماره صفر
مستند بسیار زیبای «قطعه ۴۴»
پشتیبانی شهدا از ولایت فقیه حتی بعد از شهادت
امیر عباسی – اگر دلدار ما پیر خمین است
علمدار عشق – خاطره گویی تیمسار مطلق